Skip to main content

دوستان عزیز،

دوستان عزیز،
آ. ائلیار

دوستان عزیز،
خیلی ساده و روشن نوشته ام :«شریعتمداری در مقابل خمینی مثبت بود.». ولی متاسفانه دقت لازم در درک « ایده» به چشم نمی خورد. مجبورم کمی مسئله را باز کنم:
خوب به مفهوم جمله توجه کنید. معنی آن یعنی اینکه «خمینی منفی»بود. یعنی اینکه «کار نیروی خمینی » ارتجاعی و محکوم بود و است. یعنی اینکه شعار« خمینی ضد امپریالیست» و دفاع از او غلط بود.

و بخشی از چپ (نه همه ، از جمله اشرف دهقانی و فدائیان اقلیت موضع شان شدیداً علیه خمینی بود) که شعار مذکور را میداد، کارشان خطا بود و غیر قابل دفاع.

از این رو نیز تا جایی که «خبر مستند» دارم «اعلامیه ای که رهبران اکثریت» داده و «حرکت خلق مسلمان» را «محکوم» کرده بودند به خاطر « ارتجاعی بودن این اعلامیه» فدائیان اورمیه آنرا « پخش نکردند» و شدیداً با آن « موضع غلط» به مخالفت برخاستند.
پس با این توضیح برداشتی که از سخنان من شده درست نیست.

اما آنچه به « موضع شخصی » من در مورد « خمینی و حکومت اش» بر میگردد ، این است که :
متأسفانه یا خوشبختانه، در درک و شناخت این « هیولا»- برخلاف خیلی ها -دچار خطا نشدم. با اینکه به قول معروف هنوز پشت لب« تجربه» به آن صورت هم سبر نشده بود.
بر اساس این شناخت به دیگران گفتم :
-« دنبال این شیخ ها راه نیافتید. اینها هماهایی هستند که پوست نسیمی را از تن برکندند. و فردا پوست همه آزادیخواهان را خواهند کند!»
---
دهها هزار دختر و پسر فدایی( قبل و بعد از انقلاب) برای تحقق آزادی و عدالت اجتماعی و رفع تبعیض خود کشی میکردند:

- در دانشگاه اورمیه ( دانشکده کشاورزی) ، « اختناق بعد از انقلاب»، « استراتژی-تاکتیک مبارزه» ، عنوان دو سخنرانی بود که ایراد کردم. ( از همان آغاز حساب ما با حکومت جدا بود)

- در یکی از مناطق روستایی اورمیه ( به دعوت مردم منطقه) سخنرانیم به ترکی بود.
- دوستان دانشجویم ، از دختر و پسر، سخنرانی هایشان به ترکی بود( با استقبال فراوان)، در« دفاع از آزادی ها»، «عدالت اجتماعی و رفع تبعیض»و.. ، که متن ترکی آنها، توسط من تهیه میشد. ( زبان و فرهنگ خود را پشت گوش نینداخته بودیم).

سخن « از اینگونه مسایل» را دوست ندارم، ولی ماهم از زیر بته در نیامده ایم.
---


از کودکی در خانواده و بعد ها از راه کتاب به زوایای فرهنگ خودمان و دیگر فرهنگها تا حدی آگاه بودم و متر و معیار خود را داشتم. بی سنگ محک نبودم. راز شناخت.
ولی خوب اگر آدم اشتباه نکند البته که از درد « تجربه ی خطا» محروم میشود. از این بابت فاقد تجربه ی دردم.
-----
اما قصه من و نسیمی:
بهتر است اینجا کتبی کنم.
چرا در آن ایام ، او سنگ محک من شده بود؟
سر گذشت و شعرهایش را خوانده بودم و شخصیت اش سخت در دلم جا گرفته بود.
خود نیز میکوشیدم چیزهایی مثلا به شعر بنویسم. تا اینکه:

دوستی از دانشگاه تهران به من زنگ زد که:
« فلانی کجایی؟ فیلم نسیمی دارد شروع میشود.آخرین شب است.»
گفتم : « خیلی دورم ، حداقل دو ساعت طول میکشد که برسم. »
گفت «تا یک ربع دیگر فیلم شروع میشود. پرنده هم باشی دیگر نمی رسی... »
ورفت.
فوراً از خانه بیرون آمدم و به راننده یک تاکسی گفتم :
« قربانت شوم، پدرم دم مرگه ، آخرین لحظه است. منو برسان به دم در دانشگاه تهران!»
گفت: « یک و نیم ساعت طول میکشد. ولی بشین ببینم چکار میتوانم بکنم»

راننده مرا از کوچه و پس کوچه ها ، با سرعت مجاز و غیر مجاز ، برد، و در عرض بیست دقیقه ، دم در دانشگاه
پیاده شدم. فیلم شروع شد.
و چنان اثری در من گذاشت که شب تاصبح خوابم نبرد!
**
به راننده خلاف نگفتم.
واقعاً حس میکردم نسیمی پدرم است. که جانوران پوست از تن اش می کنند.
و آخرین لحظه است . باید پیش اش باشم. احساس درونیم را گفتم.