Skip to main content

بهنام عزیز، عدالت ایده آلیستی

بهنام عزیز، عدالت ایده آلیستی
سازاخ

بهنام عزیز، عدالت ایده آلیستی به آن مفهومی که شما تصور می کنید نمی تواند در طبیعت بوجود بیاید، با یک خاطره ساده و واقعی؛ سالی یکبار در زندان بما سیب می دادند، آنروز اتفاقا در سلول را که باز کردند من سیبها را گرفتم یک لحظه بفکرم رسید این مدعیا ن عدالت را مهک بزنم ، قبل از اینکه سیبها را تقسیم کنم از هم سلولی های کمونیستم خواستم که صبر کنید همه با هم بخوریم ، بعد گفتم همه سیبهایتان را بکیرید بالا، سیب اولین کس بزرگترین سیب بود و مابقی بترتیب کوچکتر و کوچکتر بود و من بعنوان آخرین نفر کوچکترین سیب برایم مانده بود چون آنروز من مقسم بودم بعد گفتم بیائید منصف باشیم ما همگی سعی کردیم بزرگترین سیب را انتخاب کنیم واین ذات انسان است، ما باید حداقل به خودمان دروغ نگوئیم کسی حرفم را قبول نکرد، یکی از هم سلولی هایم که استاد دانشگاه و شیمیست بود بعد از آزادی مجبور شده بود که به شغل آزاد روی بیاورد.

او کارگاه کوچکی برای تولید صابون باز کرد، یکسال تمام شبانه روز مشغول بود و کلی هم از ما ها و دیگر دوستان قرض گرفت، بعد از دوسال تلاش ورشکست شد و نتوانست تولیداتش را بفروشد و ورشکست شد، آخرین روز تعطیلی کارکاه ما را دعوت کرد برای اعلام ورشکستکی خیلی ناراحت بود، ولی در خاتمه توضیح خود گفت که من تنها به یک چیز خوشهالم و آن اینکه ، مدیریت یک کارخانه کار ساده ائی نیست، افراد خاصی را طلب می کند کار من و تو و این پرولتاریای گدا گشنه نیست