Skip to main content

رونپزشک عزیز، تصور می کنم شما

رونپزشک عزیز، تصور می کنم شما
سازاخ

رونپزشک عزیز، تصور می کنم شما با نامهای متنوعی سعی می کنید منو با چسب دوقولو به چیزی و یا جریانی که نبودم و نیستم بچسبانید، و با مطرح کردن سئوالات بازجویانه شخصی و خصوصی و خانوادگی، از دوران کودکی مثل ( سازاخ عزیز شما اول توضیح بده چرا ؟) سعی می کنید بر خلاف قوانین دمکراسی از مرز آزادی های فردی و حریم خصوصی عبور کنید، شما هر طور که دلتان می خواهد در مورد من فکر کنید، ولی من خواهم نوشت ولی برای اینکه از من نرنجید، یک خاطره کوچکی از بچگی هایم را برایتان می نویسم.
در کودکی بخاطر پرو اکتیو بودن خیلی شلوغ بودم، و همیشه در حال جنب و جوش در پشت بام و بالای درخت، زمستان بود که در اثر فقر مالی پدرم بخاطر ابتلا به برونشیت فوت کرد، تابستانها اکثرا بخاطر گرما همه آبدوغ خیار می خوردند و بعد از خوردن ملافه ائی روی خود کشیده، یکی دو ساعت می خوابیدند، و من بیدار و شلوغ، زن عموئی داشتم که چرتش پاره می شد

و سر من داد می زد و می گفت خدا کودکان را ده بار از آسمان بزمین می کوبد، اگر چیزیش نشد پدرش را می کشد، تو حقت بود که یتیم بشی، منهم بلافاصله بالای پشت بام می رفتم، می گفتم بابا چقدر می خواهید مثل مرده ها همه اش بخوابید، بعد از مردن به اندازه کافی خواهید خوابید، من همیشه باعث بیداری می شدم در گذشته آنطور و امروز با قلمم، البته این قلم را هم در کودکی پانفارسیسم همانند شمشیری بدستم داد تا با آن زبان مادرم را ببرم، ولی امروز همان شمشیر بسوی پانفارسیسم نشانه رفته.