Skip to main content

روانپزشک عزیز، ادامه رویداد

روانپزشک عزیز، ادامه رویداد
سازاخ

روانپزشک عزیز، ادامه رویداد دوران کودکی، وقتی از مدرسه برگشتم دیدم خانه امان همه جا مفروش است، آخه خانه ۳/۵×۳/۵ متر فقط یک زیلوی زوار در رفته ائی داشتیم که همیشه همانند استامپ بر روی بازوهایم می چسبید و با مشبک کردن عضلاتم باعث بی حسی آنها می شد، یک لحظه خیلی خوشحال شدم، تو دلم گفتم که جانمی امشب حسابی روی فرش غلط می خورم، در عالم کودکی خود بودم که یکدفعه دیدم زنانی با چادر سیاه دور تا دور دیوار نشستند و یک لحظه بیادم افتاد که لحاف تشک پدرم که مریض بود، دیگر نیست، احساس غریبی بمن دست داد و وقتی خانمها شروع کردند به خواندن اوغشاما متوجه شدم که پدرم مرده و با عصبانیت کتابهایم را بروی زمین کوبیدم و این حرکت من همانند یک رهبر ارکستر همانند ویلون نوازان ارکستر حضار را به گریه انداخت من با عجله به طرف قبرستان دویدم

تا برای آخرین بار با پدرم خدا حافظی کنم، ولی در بین راه پیر مردانی که از تدفین می آمدند، آنها بزور من را به خانه برگرداند، آنها مثل کوه یخ کوچکترین احساسی به عشق من نسبت به پدرم نداشتند، فقط می گفتند که برگرد به خانه، مطلقا احساس مرا درک نمی کردند،
زمستان بود بالای تپه ائی نزدیک خانه امان رفتم همه جا پر از برف بود، کودکی بی پناه و معصوم، به خدا روی آوردم و به حالت سجده بر روی زانوهایم از خدا پرسیدم؟ چرا پدرم را از من گرفتی؟؟؟؟؟ آنقدر در آن حالت مانده بودم که برفهای زیر زانوهایم آب شد ولی از خدا به سئوالم جوابی نشنیدم، یک لحظه احساس کردم که دارم وقت تلف می کنم خدائی وجود ندارد و یا او کاری بکار انسانها ندارد ، من آتئیسم را همانند شنا سگی که بدون مربی بطور طبیعی با غرق شدنهای مکرر یاد گرفتم، و بطور طبیعی آموختم انسان موجودی است تنها در طبیعت بیکران، و من تنها هستم، و باید تنهائی را قبول کنم و منتظر حمایت هیچ بنی بشری نباشم، و باید روی پای خود بایستم، من در ده سالگی افسانه خدا را با معصومیت کودکیم از مغزم پالایش کردم.