رفتن به محتوای اصلی

من و انسان

من و انسان

 

من و قامت شکسته ی انسان

شاهدیم،

با هم می بینیم و

دیریست خون می گریم،

و می دانیم که:

زهر دشنه ی کور شب ـ

خنده ی تلخی ست، در اعماق فقر و ترس و درد

که در رقابت با مرگ

بر تارک ما ـ

پای می کوبد،

نعره ی مستانه بر سقف زور میزند.

من اما می خواهم:

در این شبان بلند وحشت،

اندک نوری باشم،

بر شرمگینگاه بوگندوی این دیو فریب،

تا همگان از دور و نزدیک ببویند و ببیند،

که بوی گند، از کجای این "ولوله" شوم آسمانی برمی خیزد.

می خواهم: آخرین نغمه ی روشن شمعی باشم ـ

با مذاب زلال پایان سرودش ـ

تا خاموشی اش:

چشمه ی پاک غرور و فروغی شود

بر این تاریکی مطلق.

شراره ی رنجی باشم که:

آواز مادرانه اش را

او گم کرد،

آنچنانکه جگرگوشگانش را:

آزاد و آرام هم سیراب نمی توانست کرد!

«پس در این ظلمات»

شمعی شدم!

«تا هدیه نوری گردد»

و شدم!

بهنام چنگائی ـ 13 آدر 1391

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

بهنام چنگائی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید