رفتن به محتوای اصلی

منشور اشک (بخش دوم و پایانی)

منشور اشک (بخش دوم و پایانی)

عجیب است که اگر همه ی رشته های دنیا پس از گسیختن قابل ترمیم باشند -رشته ی محبت یک استثنا است که اگر گسیخته شد غیر قابل ترمیم خواهد بود- و عجیب تر اینکه: پس از گسیختن ِ رشته ی پیوند هیچ چیز نمیتوا ند جای خالی آنرا در وجود ِ آدمی پر کند –و اگر چه در مَثل است که: "هرکس سر به گور ِخود مینهد!!!" ولی یاد  ِمهر گسیخته گویی  آتش زیر خاکستری است که با هر نسیمی شعله میکشد و بخش ِ ناپیدایی از دشت وجودِ آدمی را میسوزاند -یکی از دردآورترین لحظات ِ زندگی آدمی به یاد آوردن ِ اشیا و اشخاصی است که روزی دوست داشته و آنها را به هر دلیلی- ولی در اثر یک اتفاق ِ اجتناب ناپذیر از دست داده است- در این مواقع انگار در درون آدمی چیزی ترک برمیدارد یا بنایی بس گرامی فرو میریزد و از میان ویرانه ی آن اژدهای هزار سر ِ هزاران سوال -اما و اگر- سر برمیکشد و در جهنم ِ غیرقابل تحملی کارگاه شکنجه را دایر میکند. در خانواده های پر جمعیت و به طبع فقیر- افراد اگرچه در نزدیکترین پیوند و فاصله با یکدیگر به سر میبرند ولی کمتر همدیگر را میبینند- زندگی آنها شبیه ِ عبور  ِپُر شتاب ِ گله ای انبوه از مجرای تنگ و تاریک و پُر مخاطره ای است که بی امان پیش میتازد -هم از این روست که اغلب افراد خانواده به مصداق ِ "آنکه همسایه را نمیشناسد بهتر میتواند به او ظلم کند" خصمانه و بی امان همدیگر را میکوبند و در هم میشکنند وبی رحمانه  از اجساد به خون نشسته ی یکدیگر عبور میکنند- غافل از اینکه پاره های وجود خود را لگد کوب میکنند و تازه اگر از این معبر بی ا نتها عبور کنند و به دشت فراخی پا بگذارند به یاد می آورند پاره های تن خود را که چه ظالمانه بریدند و دور ریختند _هم از این روست که در تنهایی ا بدی در ذره ذره ی به جای مانده و لگدکوب شده ی وجود خویش تا پایان ِ عمر درد خواهند کشید!!! چه آنچه که در این جدایش اتفاق می افتد چیزی شبیه جدایی برگهایی است که روزی به شاخه ای تعلق داشته اند!!! شاخه ی عریان و خشکی که درجریان ِ ستم ِتند باد ِ حوادث همه چیزخود را ازدست داده و دیگر امیدی به رویش آن نیست!!!

 ***

به یاد دارم- وقتی از هراس ِ هستی سوزی که شب در این اتاق به من رو میکرد- به کسی چیزهایی گفته بودم –در ستایش و دلیری ِ لازم جهت ِ عبور از آن داستانها گفته بود و تن سپردن به درد ِ بلند ِ شب انتظاری را چون کارِ سترکی ستوده بود- هم از این دست از بزرگی نقل کرده بود که: "روز افسون بزرگی است!!! توجه را منحرف میکند!!! روز نمیتوان نوشت!!! نور توجه را از تاریکی ِ درون منحرف میکند!!!" و من نفهمیده بودم – حالا هم نمی فهمم- ولی این را باور دارم که شب بهتر میتوا ن به خاطر آورد -شاید به این جهت که شب بهتر میتوان به خود تعلق داشت – بهتر میتوان در اختیار خود بود- بهتر می توان با خود روراست بود- بخصوص حالا که دیگر  مثل ِ سگها با هراس و ظلمی که شب روا میدارد خو گرفته ام –بی جهت نیست که با عوعو زودگذر ِ هر سگ ولگردی از دور دست همنوا میشوم و با او احساس ِ خویشی میکنم -حالا دیگر دیر زمانی است – وقتی تاریکی ِ شب همه جا را فرا میگیرد یا مه ِ غلیظی فضای روز را پُر میکند شادی عجیبی به من دست میدهد –تصور میکنم - همه چیز به پایان رسیده و دیگر فردایی برای ادامه ی شکنجه ی حاصل از فجایع و کثافت کاری هایی که اسمش را زندگی در کشور امام زمان گذاشته اند وجود ندارد -در اینگونه مواقع آرامشی به من دست میدهد شبیه احساس ِ آرامشی که غروب ِ روز ِ پایان ِ هفته در سیاه چالهای شاهنشاهی به من دست میداد -ماشینهای کارگاه  شکنجه خاموش میشد و بازجوها و عمله های عذاب دست از شکنجه ی زندانیان برمیداشتند و فریاد ِ دردآلود و ضجه ی آنها زیر ِ ضربات ِ مشت و لگد و کابل موقتاً قطع میشد -ما چون ارواحی پریشان حال و سرگردان به چادرِ سیاه ِ شب پناه میبردیم آنگونه که در کودکی چادر ِ مادرانمان را مطمئن ترین مامن گرمی میدانستیم  که در گریز از سرمای زمستانهای سرد و سیاه و بی رحم طولانی میشد به آنها پناه برد- زخمها- دل به گرمی ِ التیام میدادند- و پشت- گرم میشد به اتکاء دیوار ِ سلول ِ کوچک و تنگ و تاریک –تنها سهم ما از بزرگی جهانی که میگفتند: "پیوسته منبسط میشود!!!" و اندیشه میگذشت به شوق ِ آزادی از دیوارهای بلند و سیاه و سیمانی و میرفت به دشت های بازِ پوشیده از شقایق های سرخ ِ عاشق و دست ها که سپرده میشد به خُنکای آب ِ چشمه ای به زلالی ا شک ِ چشم- زیر ِ تک درختی که چوپانی در سایه اش مینواخت با نی‌لبکش آهنگی را که میشست و میبرد غم دل از دلهای شکسته و غم دیده!!! و اندیشه میرفت و میبرد دستهای مطهر را- از آب زلال و خوشگوار ِ چشمه ی این دشت باشکوه به زندان ِ برادران ِ تازه به دوران رسیده ی اسلامی -که واپس میگرفتند بشقاب ِ نیمه خورده از سفره ی سیاه ِ کرامت ِ اسلامی- با دستکشی که به دست کرده بودند- در نجس دانستن آن دستان ِ هنرساز ِ نواشگر ِ مطهر ِ عدالت جو به اعتبار ِ احکام ِ شرع مقدس- و میزدند و میبریدند دستان و گردن ها به شمشیر تیز عدا لت ملایی!!! اما چیزی نمیگذشت که کوتاهی ِ تاریکی شب و وهم حاصل از مه آلودی فضای روز دلشوره ی باور ِادامه ی آنهمه بدبختی را در من زنده میکرد -چشم که میگشودم روشنایی پررو و متجاوز روز وقیحانه به درون میریخت- مثل ِ اینکه لشگری از مورچه ها زیر پوستم بدود –عرقِ ِ سردی به جانم مینشست گلویم میسوخت –دلهره- نگرانی و هراس سراسر وجودم را فرا میگرفت- کودکانه چشمم را میبستم که به تاریکی شب تداوم ببخشم- ولی غول ِ بدبختی های روز شیشه ی نجیب و نازک شب را شکسته بود –روز آغاز گشته بود!!!. صفیر قهقهه ی سرخ ِ شلاق بود که بر می آمد از شکاف ِ زخم های پر درد ِ دل به گرمی التیام داده ی پیکر های نحیف- در تاریکی باورهای دیگر آزاری قوم تازه به دوران رسیده ی نادان- و بارا ن ِ ریز ِ میخچه های تیز ِ اصوات عربی ِ روضه و نوحه بود که یک ریز فرو میریخت می سُفت و میخراشید و میدرید و فرو میرفت بر پیکر ِ ترد و ذلال و لطیف ِ روح ِ خدایی انسان.

 ***

 پیوند من و شب- اینگونه نبود- و چنین شد در روزگار ِ فتنه ی فتاوی ملایان در قتل ِ عام ِ دخترکان باکره- آنسان که آسمان خون میگریست از ظلم ظالمانه ایکه روا میداشتند خیل ِ ناکسان ِ گرسنه ی ِ به قدرت رسیده- به امر ملایان دین به دنیا فروش ِ تشنه ی خون!!! ما و روز را پیوندی بود هم از آن روی که کاروان زندگی ما از دل ِ تاریکی برآمده به صبح ِ نیک بختی نرسیده تاراج گشته بود در چپاول حکومت ِ شاه بی خرد و جهل خانمان برانداز ملایان بی آبرو!!!

 ***

 خورشید که بر می آمد میدیدم جادوی ِ هزار رنگ ِ پر ِ طاووس بر لبه ی شیشه ی شکسته ی پنجره و پر ِکلاغ و بال و دم ِ خروس ِ خوش نقش- و پر رنگ و نگار در جمع ِ مرغان خانگی و تلولو رنگ در عبور از بارش ِ آب ِ آبپاش هنگامیکه پدرم آب میریخت بر پیکر ِ ترد و سبز و لطیف ِ اطلسی های خوش بوی به گل نشسته- و خیره میماندم به رنگهای خیال انگیز ی که از شستن ِ دست نفتی ام میلغزید بر سطح ِ آب ِ حوض زیر انوار طلایی ِ خورشید ِ آن روزهای آفتابی!!! پیش از اینها از هر چیزی تعجبم برانگیخته میشد و باور بسیاری از رویدادها برایم دشوار بود -نمیتوانستم باور کنم که در انتهای یک اثر ادبی با شکوه- راوی مشکل پسند و نازک خیال ِ داستان به چندش آورترین پرسوناژ همان اثر یعنی پیر مرد ِ خنزر پنزری تبدیل شود!!!. باورکردنی نبود –تعجب آور هم بود که در اثر ِ دیگری مردی در یک جامعه ی شهری سوار بر اتومبیل پشت ِ چراغ قرمزِ چهار را هی یکباره کور شود و تازه کوری او هم مسری باشد!!!.

 در مخیله ام نمیگنجید و مُخم سوت میکشید از اینکه میخواندم که عضوی از اعضا ِ یک خانواده - صبح از خواب بیدار میشود و میبیند که به حشره ی کریهی تبدیل شده است!!!

به کله ام فرو نمیرفت و پاهایم به زمین میچسبید از اینکه کارمند بدبخت و بی گناه میانه حال اداره ای صبح در رختخواب بوسیله ی دو مامور دستگیر و در یک دستگاه قضایی مرموز به محاکمه ی درد آوری کشیده شود و چرخهای پیچیده و تو در توی این دستگاه ِ جهنمی او را آنچنان به ورطه بکشد که بالاخره خود نداند گناهی مرتکب شده یا نه؟؟؟!!!

برایم جفت و جور نمیشد و انگشت به دهان می ماندم از اینکه برا یم میگفتند: "فردی آنچنان در پنجه ی اهریمنی- فرمانروایی مطلقی- گرفتار می آید که در عین معصومیت و فرو تنی به ضرب ِ لگد ِ جبر و تیپایِ ستم پشت ِ دروازه ی قصری تا زمان ِ نامعلومی درحالت ِ تعلیق رها میشود یا به کارگاه شکنجه ی شگفت آوری تسلیم میشود و همچنان در طلب ِ راستی و نیکی و آزادی و داد ِ از بیداد پای فشرده باقی میماند!!!"

 عقلم به من اجازه نمیداد باور کنم و از تعجب شاخ درمی آوردم که میدیدم در کشور حافظ و فردوسی روزی فرا رسد که مردم- بی بته ترین اراذل و اوباش را به فرمانروایی خویش برگزینند!!!

ولی از زمانیکه به چشم خود دیدم و به گوش هوش شنیدم که گزمه های حکومت زاهدان ِ ریایی در تاریکی شب- زن و مرد سالخورده ای را به فتوی جهل ِ مرکب دشنه آجین میکنند!!! و چشم جویای علمی را از کاسه برمیکشند!!!

یا باد به گوشم میرساند که زن ِ خبرنگاری را سربه نیست میکنند- و ادعا میکنند که خودش سرش را به باطوم داروغگان کوبیده وکشته شده!!!

و در دادگاهی خنده دارتر از دادگاه ِ بلخ از این جرثومه های فساد و تباهی اعاده ی حیثیت میشود- و بی همه چیزترین و بی آبروترین مدعیان خداپرستی به سر و رویشان نقل و نبات میریزند و آب از آب تکان نمیخورد!!!

دیگر هیچ چیز مرا به تعجب وا نمیدارد. دیگر همه چیز را باور میکنم و آنها را با پوست و گوشت و خون و استخوان باور میکنم- حتی اگر در هجوم ِ افکارِ جنون آمیز ِ بعد از یک بیخوابی طولانی همه ی این اراذل و اوباشی را که در این قطار همراه منند به تصور درآورم که عریان و با بدنهای پشم آلو- دهن های گشاد و زبانهای سرخ ِ بزرگ و دندانهای گرازی و چشمهای دریده و گوشهای بلند آویخته و شاخهای تیز با قمه و نیزه و چماق و سوفار و گرزهای آتشین مثل ملائک ِ عذاب ِ جهنم هلهله کنان مرا به بن بستی رانده و در انتهای آن در حالیکه وحشت زده به دیوار تکیه کرده و دستانم را سپر سر و صورتم کرده ام مرا دوره کرده هر یک با بریدن یا سوزاندن بخشی از بدنم با بی شرمی  بگویند:

_"شکنجه و چماق ستون ِ فقرات ِ فرهنگ ِ اجتماعی و سیاسی ماست و منطق چماق- ریشه ای عمیق و طولانی با خوی و رفتار اخلاقی ما دارد و تو با شکم بندگان ِ دزد ِ وطن فروش هم کاسه نمیشوی؟؟؟"

_"تو در روزگار ِ عیش و عشرت و رونق ِ هرزگی پاچه ورمالیدگان که خر را وکیل کاهدان کرده اند و بوزینگان به نجاری نشسته اند - خوابی- و  خواب میبنی!!!"

_"تو یخ فروش ِ تهی دست و ابله نیشابوری!!!"

_"خنده ی قبا سوختگی میکنی!!!"

_" به روزگار ِ سلطنت ِ خفاشان ِ خون آشام- تن میسوزانی چون شمع که روشن کنی ره به نیمه شبان- در دل تاریکی بی انتها؟؟؟"

_"در حکومت ملایان ِ کاسه سیاه ِ سیاست باز- که فرهنگ ملی و حیثیت و شرافت انسانی را دست آویز و گاه بازیچه یا نردبانی میسازند تا به بام ِ نام و کام برسند جگر ِ سوخته در مُشک و گوشت ِ گاو در زعفران یافته ای و آن را در شیپور میدمی؟؟؟"

_"بیداد ِ رعد -خایه تباه کرده به زیر مرغان و تو جوجگان بر میشماری؟؟؟"

_"اینجا تا آبرو نفروشی- کسی به تو نمیگوید: "خرت به چند!!!"

_"تو یک عقل باخته ای!!!"

_"سهم ِ تو از عبودیت تحمیلی شماتت- سرزنش- تحقیر- تهدید و توهین و بندگی است و تو ادعای حقوق فردی واجتماعی داری؟؟؟"

_"نمیبینی!!! ماکیان ِ پرتمنای ِ سنت ِ هزار ساله را "حَکِه" غالب آمده- گرزن ِ خروس ِ رنگین بال ِ تجدد را منقار میزند!!!"

_"تو روحی هستی سرگردان و گریخته از بهشت و گرفتار ِ جهنمی سوزان- درمانده ازنیش ِ عقرب ِ غربت و شرمنده از یار و دیارخویش!!!"

_"تو تفی هستی به صورت ِ بازار ِ پُر رونق ِ هرزگی -بی حیایی و رذا لت و دروغ!!!"

_"تولبخندی هستی خشکیده بر لبان ِ دخترکی معصوم از پس ِ ترسی مهیب!!!"

_"تو آخر ِاندوه و حسرت و رنج و مصیبتی!!!"

_"تو در بستر ِ خواب ِ عمیق و هراس آور ِ هزارساله سر از بالین ِ آکنده از برگ ِ درخت ِ دانا برگرفته ای- تاوان-آنچنانکه که میدا نی سنگین است!!!"

_"تو آه سردی هستی برخاسته از دشت ِ سوخته ی آرزوهای سینه ای درهم دریده!!!"

_"من تو را دیده ام که به جای زندگی- رقص ِ مرگ ِ مگس میکرده ای بر تارِ دام ِ هزار بند ِ عنکبوت ِ مکار و بی رحم  ِ زندگی."

_"کارد به استخوانت رسیده - به سیم  ِ آخر زده ای!!!"

_"تو قطره ی خون ِ خشکیده ای هستی فروچکیده از زخمی عمیق!!!"

_"توخونابه ای که فرو میچکی از جگری بر نیزه نشسته در روزگار ِ سُفله پرور ِ سنگدلی و شرارت ِ حیوانی!!!"

_"تو چشم ِ انتظاری که مینگری را ه ِ پرغبار ِ بیسوار را از پنجره ی نیمه سوخته ی اشتیاق!!!"

_"هان!!! مرغان ِ دون همت به حکم ِ حاکم ِ جبار از موران ِ بی آزار دانه میربایند به روزگار ِ قحط سالی و تو عدالت میجوئی!!!"

_"زنهارخواران و کافر نعمتان و دزدان ِ وظیفه از هم سبق میبرند در واویلابازار ِ پررونق ِ حراج ِ شرف- مکر و دروغ!!! و تو بنشسته ای؟؟؟"

_"کجای کاری!!! حکایت حکایت  ِ خشم باد و شعله ی شمع است!!!"

_"تو شعله ی شمعی که میرقصی و میمیری در وزش ِ باد سرد و بلاخیز ِ فصل زرد ِ ریاکاری ها!!!"

_"کلید ِ در ِ چاره- زبان بازی و طراری است و تو شعر و قصه میسازی!!!"

_"تو فراموش شده ای!!!"

_"تو مرده ای!!!"

_تو چون نمیتوانی همه ی واقعیت را تاب بیاوری دست به دامن هنر شده ای!!!

_"تو ذره ای هستی بی قرار از روحی عذاب دیده و فروپاشیده که همراه ِ ذرات غبار قرون میگردی و میچرخی و به یاد می آوری غمان قرن ها را در فضای بی انتها!!!"

باور کنید که باور میکنم!!!

دیگر باورم میشود که: "زندگی قصه ی پر خشم و هیاهویی است که از زبان ابلهی بیان میشود!!!"

دیگر باورم میشود و برایم جای تعجبی باقی نمانده است که در جهان- روزگارِ ما در زمستانی سرد و بی انتها میگذرد که جلوه ی آن در چشم  ِما از پس ِ پشت ِ مه تیره ی برهوتی بیکران نمایان میشود- و شاید به اعتبار آن باشد  که اشیا و معانی و آدمها در چشم ِ دل ما به شکل غم انگیزی وارونه و کژ و کوژند!!!

از شیشه ی شکسته ی دریچه ی این اتاق غارت زده ی نیمه تاریک- خورشید ِ خسته ی هر غروب ِ محنت بار را دیده ام که چگونه دلگیر و سرگران خون ِ دل -میپاشیده به افق از پس ِ هر روز ِ طولانی ِ تب زده ی ِ پرملال!!!

خورشید را دیده ام که چه آرام و سرفکنده در کرانه ی ابر آلود ِ آسمان به طشت ِ خون نشسته -تا دیده ی خونبار ِ شرم پنهان کند زیر ِ مخمل ِ سیاه ِ تن پوش ِ خدابانوی شب های بی ستاره و دیرپا و دم کرده ی پرملال!!!

باورم کنید- در این اتاق درد ِ هراس آور -ِ عقرب گزیدگی را فریاد کرده ام زان پس که نفس بریده شود در سینه ی آتش گرفته ام!!!

پهلوی عقرب گزیده در مشت و لبه ی گلیم به دندان فشرده ام -پیش از آنکه در غلطم با پیچ و تاب ِ پیکرِ نحیف ِ کودکیم- آنسان که به خود میپیچیدم بی تاب و بی قرار با دست و پای بسته به تختخواب  ِبرهنه ی فلزی زیر ضربات ِ شلاقِ ِ تمشیت ِ -خود دکتر خوانده های شکنجه گر رژیم شاهنشاهی با پیکر ِ استخوانیِ جوانیم- یا به گناهی ناکرده میگذشتم اُفتان و خیزان در عبور اجباری از کانال ِ باطوم تعزیر ِ حاجی های شکنجه گر ِ حکومت ملایی با پیکر ِ درهم شکسته ی میانه سالیم!!!

این آخرین بار نشد که دیدم مرگ را به چشمان ِ ناباور و بهت زده ی معصوم  ِ پر از چرا و سرشار ازعشق به زندگانیم:

که به تقلید از پدر -آب پاش پر میکردم که آب بریزم به قامت ِ ترد و خوش بوی اطلسی ها -تا باز ببینم بازی رنگهای پر طاووس را به رشته های بارانی ِ آب پاش- زیر ِ انوار ِ زرین ِ آفتاب ِ روزهای پر از کنجکاوی شیطنت بار کودکیم!!!

که آب پاش ِ سنگین ِ پر آب مرا کشیده بود به حوض -همچون مورخُردی به دریای سهمگین پر تلاطمی!!! من مرگ را میدیدم به چشم که نجات یافتم به همت دستان تا به آرنج سرخ ِ حنائی که هرگز با من مهربان نبود و جنبانیده بود به اجبار گهواره ی خرد و خسته از کشاکش ِ دوران ِ بلازده ی شیر خوارگیم را به روزگار ِ فلاکت بار ِ پر فقر و مسکنت ِ ایام  ِ سیاه ِ بی پناهی!!! که در مثل است: "مادران مزد ِ عشق خویش نستانند!!!"

 مرگ را چشیده ام از زهر بادامهای تلخی که خورده بودم برای رهایی از کمند ِ دیو ِ گرسنگی در ظلمتِ مذلت بارِ جهلِ معصومانه یِ کودکی –در دنیای سرشار از تنهایی و فراموشی- که رها شده بودم به دشتستانها که سیر کنم شکم را از دستان ِ گشاده و بخشنده ی درختان ِ باغهای نیمه سوخته!!!

مسموم خفته بودم در این اتاق با چشم های بی فروغ ِ دوخته به روزن که از آن سیاهی سیال ِ مرگ به درون میریخت و مرا آرام آرام فرا میگرفت از پا تا سر که فروغ ِ روز  ِروزنه کوچک میشد و کوچک میشد در چشمان ِ تب زده ام که جان میکندم که پلکها برهم نگذارم در جدال ِ نابرابر با دیو ِ هراس آور مرگ!!!

عمر حباب کوتاه است- ولی عمر به دنیا بود که آنقدر دندان به جگر فشردم که پلک نبندم به نقطه ی نورانی خردی که ماند و پس زد سیاهی مخوفِ  مرگ ِ زود رسم ر!!!

سیاهی دهشت بارِ مرگ را دیده ام که از شیشه ی پنجره ی این اتاق گریخته

-خورشید را دیده ام که از این روزن به درون تابیده از پسِ ِ گریز ِ خفت بارِ دیو ِ کریه مرگ!!!

من از این اتاق به خورشید پیر لبخندزده ام -با چهره ی گشاده ی گریخته از چنگال ِ مخوف ِ دردهای بی امان و بی درمان ِ بی پایان ِ جان شکار!!!

 ***

 بی سبب نبود اشتیاق من به رقص ِ رنگ برپرِ طاووس و بال و دم خروس زیر نور و حرمان و حسرت بوی خوش- در مذلت ِ دنیای سیاه از تباهی و رنج و نکبت ِ بوی نم و نای و نفت و تعفن و گندیدگی!!!

مدتی این فکر نقش خیالم شده بود که انگار طوری خود شیفتگی مفرط و سوءظن ِ ناموجه و ترس از آسیب و فریب در من  لانه کرده که دیگر  مرز بین آنچه را که واقعیت میدانم و آنچه بر اثر خیالپردازیهای جنون آمیز به من الهام میشود-  تشخیص نمیدهم- و شاید به همین دلیل است که باور یا عدم باور امور  برایم غیر ممکن شده.

حالا دیگر آرزو دارم برای اینکه کسی به مکنونات قلبی ام پی نبرد سر به چاه کنم و همه ی راز های ناگفته ی خودم را که مثل لشگر ِ موریانه به جانم افتاده با صدای بلند فریاد کنم تا برای یک لحظه هم که شده از هجوم آنها خلاص شوم- آنگاه چاه را پر کنم تا از پس ِ سالها از آن نئی بلند بروید شاید پسرک ِ چوپانی او را بریده نی لبکی کرده در آن بدمد تادختران باکره ی ملیح چهره ی شهرهای دور و نزدیک در جوشش ِ بی اختیار ِ احساسهای جوانی بر روزن نشسته وز پی شنیدن آن نغمه های حزن انگیز رشته ی مروارید به گردن پاره کنند تا آسمان از دل ِ ابری  تیره و دلتنگ  خون ببارد!!!

 ***

 ای کاش میتوانستم پرده از راز ِ ازلی و شگفت انگیز ِ پیوند ِ آدمی و طبیعت -آب و نور و گیاه بردارم. ای کاش میتوانستم از می و منگ باستانی و اساطیری وطنم آنچنان سرمست شوم تا به قوت ِ مستی اش در حجمِ روشن ِ شعور ِ شک پرده ی تعصب ِ حماقت بار ِ یقین از دیدگان با حیا و غمدیده و نیمه سوخته ام برگیرم و دلق ِ کهنه ی عادتهای کسالت بار را از شانه های خسته ام فرو اندازم -زبان پرتزویر هیاهو بربندم و دامن ِ پاک ِ معانی و اشیاء ِ گلستان ذهنم را از طور ِ دام ِ پرهراس ِ "نام ِ خزه ها" رها سازم شاید در این صورت به نیروی شگرف ذوق ِ طبیعت دوستیم سوار بر ذورق ِ نسبیت گرائی و خوی خوش و معصومانه ی کودکی مروارید ِ درشت ِ گمشده ی بدوی پنهان ِ وجود خویش را از عمقِ آبهای تاریک ِ غارهای سحرآمیز گذشته بیابم  و در پرتو انوار درخشان و بی ا نتهای آن هر چیزی را در شکل ِ عریان و بی تکلف ازلی اش تماشا کنم-آیا میتوانستم در پناه ِ این مستی پرده از منشا نهفته ی نظم ِ شگرف ِ طبیعت بردارم و به همه ی دلمشغولیها و دغدغه های خود در مورد رازِ وجود آدمی و علت مرگ و زندگی ِ پس از مرگ خاتمه دهم؟؟؟ چرا هر کس بجز اینکه فیلسوفی باشد -غریزه حیوانی در او دائما ً در نبرد با وجه اخلاقی و معنوی سرشت اوست؟؟؟ آیا این بدبختی نبود که من به دنبال اینهمه سگ دو زدنها تنها  به بخشی کوچک از یک لایه از لایه های سرشت ِ دهشتناک و فجیع هستی هزار لایه پی برده بودم؟؟؟ در کتاب کتابها خوانده بودم که: "سر نادرستی ها درستی است ولی هیچ چراغی به همدلی و غمخواری تا صبح با ما نخواهد سوخت!!!" می شد بار دیگر از آن بیضه ی زرین گل ِ پاک و تابناکی بروید تا من از پس ِ تولدی دیگر قدم به درون آن نهاده سر به دا من آسودگی نهم؟؟؟

 ***

 ازسوئی آیا بازگوئی ِ این پچپچه های ذهن -خود دمیدن گفته های ممنوع در سُرنای هوشیاری در فضای عادی نبود که میتوانست خواب ِ خوش ِ شندره پوشان ِ گلوبنده ی بد خور و خفت و کُن را آنچنان برآشوبد که سرانجام آن قوم ِ دغا و دغل را به مخفی گاه نه توی ذهنم بکشد- تا با چوب و چماق و کوهی از حدیث و روایت آنچنان تسمه از پشتم بکشند تا آنچه درد و رنج تا به امروز کشیده ام عروسیم تلقی شود؟؟؟ ولی این خار خار پیوسته سخت در دلم افتاده و این دغدغه را داشته ام که به هنگامه ی فجایع و جنایات بزرگ و پهن شدن بساط عوام فریبی و زورگوئی ِ حکام سخت گیر و بد اندیش هنگامیکه انسانهای فهیم از ترس و وحشت لب فرو میبندند –سکوتی که به دنبال ِ آن برقرار میشود نشانه ی گریه ی خاموش ِ خداست!!! بیهوده ترس برم نداشته بود –گناهی از این بدتر هم بود که در جریان جنگ ِ خانمانسوزی که راه انداخته بودند گفته بودم: "تمام لشگرها یک شعار بیشتر ندارند: به پیش به خاطر آنانکه در پس جبهه ها پشت میزهای تحریر و باجه های پول نشسته اند- این لشگرها نه آرمان ِ حقیقی بشر را در مقابل بلکه خیانت به بشریت را پشتِ سر دارند!!!" گناهی از این بد هم تر بود؟؟؟ که در رونق دین فروشی گفته بودم: "حکایتِ هوچیگری و تظاهر ِ این اوباش ِ شندره پوش ِ شکم پرست- خدا پرستی و اطاعت از پیغمبر نیست –اینها که در نوحه خوانی ها اینگونه به سر و سینه میکوبند هر یک بتی در قلب ِ سیاه و کینه توز ِ خود حمل میکنند-بت های زشت و حقیری که از تلقین ِ مغز های سیفلیسی یک مشت آخوند دروغگو در نهایت ِ بی سلیقگی به کله های پوکشان تزریق شده!!!" فراموش کردم که بگویم: که در نامه ای به دوستم نوشته بودم: "بساطی که ملایان به نام ِ خدا و پیغمبر ولی بدون حقیقت- حقیقتی -که برای همه قابل درک است- و به همین دلیل همه به دلخواه به آن گردن مینهند- به زودی به بساط ِ زورگوئی تبدیل میشود- به قفسی تبدیل میشود که دیر یا زود زیر فشار ِ نیاز به حقیقت در هم میشکند"- وحالا دلم مثل سیر و سرکه سر میرفت و ترس برم داشته بود که نکند آن دوست آن نامه را برای دفع شر یا جلب منفعتی به دستگاه ِ مخوف و "تاریکخانه ی اشباح" و خفیه گاه سربازان امام زمان داده باشد!!!" از یاد نمیبرم روزی را که دوستی از من پرسیده بود: "چرا این قدر اغراق و محال و پوشیدگی؟؟؟" به او گفته بودم: "آدمی درشتی نمیکند مگر اینکه با فرزانگی خویش حقیقت را در میان نهاده باشد -هیچ چیز سخت تر از تحمل ِ محال نیست یا میکشد یا نجات میدهد!!! به علاوه هنرِ شگرف هنر ِ تابناک و متعالی عرصه ی اغراق و محال و نهفتگی است و اغراق و محال و نهفتگی ِ هنر مندان - باز کردن ِ دکانی برابر دکان خداست!!! و به همین خاطر است که پیروا ن ادیان و مذاهب به شاعران و هنرمندان و اندیشمندان غبطه میخورند و هر جا که توانسته اند هنرمندان را از راه تکفیر رسوا کرده و اگر دستشان رسیده سر ِ آنها را زیر ِ آب کرده اند- این که آن رند گفت: "این شعله ی نهفته که در سینه ی من است/خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت/آیا اغراق و محال نیست؟؟؟ بساط ِ غمبار ِ تابلو ِ سقوط ِ ایکاروس یا راز ِ سر به مهر ِ تابلو دو سفیر را ندیده ای؟؟؟ کدام اغراق و محال و دروغ هنری است که ریشه در زندگی نداشته و از واقعیت دردبار ِ آن سیراب نشده باشد؟؟؟ اگر اغراق و محال و نهفتگی ویژگیهای زبان هنر نبود چگونه بوزینه ای میتوا نست به توصیف شهری بپردازد که آن شهر بعد از سالها بتواند معرف شهری باشد که من و تو در آن زندگی میکنیم؟؟؟" وچون گفته بود: "بوزینه آن شهر را چگونه توصیف کرده؟؟؟" نقل کرده بودم که بوزینه میگوید: "اینجا شهر ِ بزرگ است و اینجا چیزی نیست که تو در پی آن باشی –جائی است که همه چیز را از کف خواهی داد –از میان این لجن زار چرا میخواهی گذشت؟؟؟ به پاهایت رحم کن!!! همان به که به دروازه های شهر تفی بیندازی و بازگردی!!! اینجا دوزخ اندیشه های بی قدر است!!!ا ینجا اندیشه های بزرگ را زنده زنده میجوشانند و چندان میپزند که کوچک شوند!!! اینجا احساس های بزرگ همه پست میشوند و تنها احساسک های جغجغه وار اند که رخصت جغ جغ دارند!!! هم اکنون بوی کشتارگاه ها و پُختار خانه های جان به بینی ات نمیرسد؟؟؟ مگر هوای شهر از دمه ی جان های کشتار شده دمناک نیست؟؟؟ نمیبینی روان ها را که چون پاره- کهنه های کثیف ِ وارفته آویزانند و تازه ایشان از این پاره-کهنه ها روزنامه نیز میسازند؟؟؟ نمیشنوی که اینجا جان به بازی با کلمات بدل شده است و گنداب زننده ی کلمات بالا می آورد و تازه ایشان از این گنداب کلمات روزنامه میسازند؟؟؟ اینجا شهرِ همه ی شهوت ها و رذالت هاست!!!"  و باز گفته بودم: "به علاوه کدام شاعر است که در شراب خود تقلب نکرده باشد!!! و چه معجونهای پر شهد یا زهرآگینی بوده که در سرداب آنها ساخته نشده باشد؟؟؟" و چون برگشته بودم سایه ای را دیده بودم که می گریخت -آیا او نمیتوانست خبر چین بی آبروئی باشد؟؟؟- این زندگی آن گونه طراحی نشده است که صرفا ً قربانیان خود را از بین عدول کنندگان ِ از قوانینش بیابد -دستگاه برای پایداری خود نیازمند است هر از چندی هنرمند –شاعر یا قصه پرداز یا فیلسوفی بیابد که بیایند به جاسوسی برای دشمنان خودساخته یا خیالی و فرضی او اقرار کنند-اینها دریافته اند که هنرمندان و اندیشمندان به خاموشی سخن میگویند و از خاموش ترین سخن هاست که طوفانهای بزرگ برمیخیزد -به همین دلیل است که تا قلمی شکسته نشود و صدائی خفه نگردد و خونی ریخته نشود حکام اسلام پناه و قداره بندانشان سر به بالین آرامش نمیگذارند تا با خون وضو نسازند بر سجاده ی فریب و ریاکاری به نماز نمی ایستند-خود را بر میکشند تا دیگران را فرو کشند!!! و باز پرسیده بود: "در این ورطه ی هولناک که شاعران را نصیب است به چه تدبیری شعرهای آسمانی میسرایند؟؟؟" گفته بودم: "در یک روایت کهنه در سرزمینی آن دورهای دور قصه ای است که از فردی به فرد دیگر و از نسلی به نسلی از این سینه به آن سینه منتقل میشود که پیر مردان قبائل شبها کنار خرمنی از آتش برای بچه ها نقل میکنند که بر اسا س آن گفته میشود: "روز ازل پس از خلق ِ خلایق خدا در آسمانها در جمع شیاطین و جن و انس و پرندگان و چرندگان و فرشتگان و ملائک مقرب در عرش کبریائی به اریکه ی قدرت خدائی خویش تکیه زد و از انبان لایزال نعمت خود هر طایفه را موهبتی کرامت فرمود – از آن میان کمترین سهم به شاعران رسید – آنان به گله برخاستند که چون نتیجه نداد آنچنان ترانه های سوزناک سرودند که عرش به لرزه در آمد و فرشته ها زار زار گریستند – سرانجام با وساطت فرشتگان – شاعران اجازه یافتند که هر از چندی بتوانند به آسمان ها عروج کنند – در چنین هنگامه هائی است که شاعران شعر های آسمانی میسرایند" چه میشد کرد؟؟؟ چه میشود کرد؟؟؟ ای کاش اینگونه نبود!!! ولی هست!!! این آرزو حالا هم درمن باقی مانده ی ِ یک شور ِ قدیمی و ریشه دار ا ست- که پیوسته میخواستم آنچه را که دیده حس و ادراک کرده ام بتوانم بنویسم –و به شیوه ی خودم -خارج از هر سبک و سیاقی بنویسم-بنابراین آنچه مینویسم نباید هم شبیه نوشته های متداول با شد ولی بدون ِ تردید خطوطِ این متن نشانه های ِ ِرمزی از یک نگاه ِ ویژه است که میتواند با عبور از عرصه ی اندیشه و خیال به قلمرو ِ زندگی واقعی امتداد پیدا کند!!! بنابراین عجیب نیست اگر گفته شود: "ناله ی آب از ناهمواری زمین است-وگرنه خروش ِ رود کجا و لطافت و سازش ِ نرم آب کجا؟؟؟ زخم بی رحمِ تبرکجا و سکوت و صبوری جنگل کجا؟؟؟ اگر چه من نیز در دنیا بر اساس یک یقین مقدس خوش تر دارم همچون همه چیز و همه کس با پاهای "پیش آمد" هماهنگ با کل کائنا ت با آهنگ حزن انگیزی برقصم که مبدا و منشا آن پیدا نیست و در نهایت بیشتر با رقص ِ رتیل در فضائی بارانی و ابرآلود قابل مقایسه است ولی درختان به باروری درختند -شگفت آور نیست که امید برای ما درخت بد قواره و نروکی بود که یا به گل ننشست یا اگر گل داد حتی یکی از آنها به میوه تبدیل نشد؟؟؟ زندگی برای ما تاس ریختن بر سر ِ مرگ بود!!!

قصه ی ماندگار و تکراری سرنوشت ِ محتوم سه خردمند را به روزگار ِ سیاه و پر از تباهی ِ حکومت ِ جهل و جنون و فساد ِ جباران ِ کوتاه قد ِ تهی مغز  نشنیده ای؟؟؟

_یکی راکه ناسازگار و آشتی نا پذیر بود و شعر میگفت و قصه میساخت در رسوائی کوتوله های نوکیسه ی تازه به دوران رسیده ی جاهل- رگ زدند به صبحگاهی زیر بوته ی پیر  ِ پُر گل ِ نسترنی!!!

_دومی با چشمان ِ خونبار و دل ِ پردرد و اندوه سر به بیابان ِ غربت و گمنامی و آوارگی نهاد و گم شد همچون خاطره ی از یاد رفته ی ترانه ای زیرِبرفِ سنگین و دیر پای ِ فراموشی!!!

_سومی قبای سرخ و کلاه ِ بلند ِ سبز و شلوار سیاه و پوزارِ نقره ای دلقکان پوشید و کمربند زرد بست به خدمت ِ حکام جور- به سالهای سیاه ِ ننگ  ِ و بد نامی!!!

 ***

 شنیده بودم که مهتاب پارچه ی کتانی بسوزاند و یاقوت طاعون و وبا براند و زمرد چشمان ِ حیز و بی حیای افعی کور گرداند ولی خود به چشم دیده بودم که خورشید جز آنکه تاریکی شب ها را غارت کند کمر ِدیو سفید- زشت و پلیدِ زمستان بشکند و طومار ِ حکمرانی ظالمانه ی سرمای آن را در هم بپیچد -سرمائی که تا مغز ِ استخوان نفوذ میکرد و با خود رنج و نکبت و بدبختی و گرسنگی می آورد- بادها و بارانهای پائیزی که به پایان میرسید و بعد از سوز سرمائی که باد با خود می آورد ابر های تیره کلاف کلاف آسمان را میپوشاند و پس از بارانهای ریز برف می بارید -در ابتدا دیدن ِ رقص ِ دانه های برف از پشت ِ پنجره ی اتاق شوق ِ کودکانه را بر می انگیخت و در فضائی که هر روز و شبش عکس برگردان ِ روز و شب پیش بود رویدادی محسوب میشد که بصورت ِ لحظاتی ناپایدار- به ناپایداری سراب و سایه ی ابر یا ناپایداری لبخندی که از نگاه ِ غضب آلودی روی لب های دخترکی میمرد -حدفاصل روز و شب های پرملال ِ پائیزی و روز و شبهای پر از ادبار و رنجِ زمستان قرار میگرفت. تنها پنجره ی اتاق برای جلوگیری از نفوذ ِ سرما بسته میشد -برف لایه لایه روی هم میخوابید و یخ میزد و افسردگی ِ زمستانه آغاز میشد تا به بهای رنجی که پرداخته میشد دل ِ خورشید بهاری به رحم آید و قدم به میدا ن بگذارد و زمستان را قدم قدم تا مرز نابودی پس براند که در مَثل است که "زمستان همیشه به آسمان نمی ماند" سرانجام زنی که خدا را گرد ِ درختِ فاضل جستجو میکرد –و چهره ی زشت و خلق و خوی ناپسندش با سماجت- حسرت و مهر و محبتی را که در دل داشت دفع کرده بود- با دستان حنائی پنجره را میگشود –یکباره بوی ِ خوش ِ هوای بهار به درون میریخت و نور بازی میکرد با مردمکِ چشمانی که عادت کرده بود به تاریکی ِ پر هرا س ِ روز و شب ِ زمستانی. آنگاه دشت- آغوش ِ فراخِ زایش و رویش میگشود به روی بارانهای بهاره-ولی همیشه بارانی که فرو میریزد از دردی پنهان در دل آسمان خبر میدهد و هر ناودانی خبر از غوغائی دارد که در فضای بیرون باران به پا کرده -روزهای غم انگیزِ بارانی به نگرانی همگانی دامن میزند که وحشت و هراس ِ حاصل از بامهایی که چکه میکنند نمونه ی کوچکی از آن نگرانی است- بس شنیده بودم که میگویند: "باران به برگ ِ پاره می بارد" و "سنگ ِ ظلم نصیب پای لنگ میشود" و "نیشتر به پای درویشان میخلد" و لب ها میخشکد از هرم خورشیدِ سوزان ِ بیابانها ولی هرگز ازسراب- کوزه ی تشنه و خشکیده  سیراب نمی شود." -به هر روی حالا دیگر از پس ِ آن بارانها از فرازِ آسمان ِ فیروزه رنگ- خورشید ِ بهار میدرخشید و پلکها از نشئه ی نور به هم می آمد تا آرام آرام روشنائیِ بهاری را که در راه بود مزمزه کند و بدنهای خسته و سرمازده در حلاوت ِ گرمای متبوع خورشید -کش میرفت و کمانه میکرد و می آسود و رمق میگرفت از علفهای ِخوراکی که روئیده بودند به سینه ی دشت ِ گشاده دست- و مگر نه اینکه آنچه بر زمین میروید تاوا ن ِگرانقدر زمین است که به اشک ِ گریه ی زلال و پر برکت آسمان پرداخته میشود؟؟؟

 ***

 تازه با غرش ِ چراغ ِ پریموسی که دو دست حنائی کف اتاق گذا شت بیدار شده بودم –ولی هنوز از رختخواب بیرون نیامده که طشت لباس شوئی را به عادت همیشه روی چراغ گذاشت که در آن آب ریخته با آب ِ گرم لباسهای چرک را بشوید -طشت ِ لباس شوئی به زنان وفادار است –به این معنی که اگر برای شستن ِ یک بغل لباس آماده شده باشد از هر سوراخ سنبه ای تکه کهنه فیتیله ای سر برمی آورد و کار به درازا میکشد-تا زنک آب بیاورد نگاهم از پایه ی برنجی چراغ به شعله ی آبی و سپس بخار رقیقی افتاد که از طشت بالا می آمد -بوی مخصوصی در فضا پیچیده بود- برخاستم وخودم را به طشت رساندم –چشمم که به کف طشت افتاد -خورشید گلی رنگ ِ غروب را دیدم که می گداخت –از شوق دست بردم که آن را بگیرم که دستم سوخت و ضجه و فریاد و ناله ام به آسمان برخاست -زنک سرا سیمه رسید و آب سطل را به داخل طشت ریخت -به دنبال جلز و ولزی که در فضا پیچید –بخاری از آن بالا آمد و ناپدید شد -سپس کف دو دست حنائیش را به رانهایش کوفت و آنگاه انگشتان طاول زده ی مرا دید و گفت که خدا به من رحم کرده!!! -من اشک میریختم که کا سه ای آب سرد آورد و مرا نشاند و دستم را درون ِ کاسه گذاشت خنکی آب از سوزش سوختگی کاست ولی من از اینکه در پی آنهمه عشق و علاقه به خورشید- آنچنان با ناباوری از آن صدمه دیده بودم به هزاران گله- گله هائی که توان بیانشان را نداشتم میگریستم و رو به نوری که از پنجره به درون میریخت نشسته و از ورای پرده ی اشکم به اطراف نگاه میکردم –یک باره وضعیتی پیش آمد که  برای نخستین بار دنیای رنگینی دیدم که تا آن روز نمونه آنرا حتی در خواب هم ندیده بودم!!! در آن لحظه ی کوتاه از شوق دیدن آن همه زیبائی نه تنها سوزش دست بلکه همه چیز را فراموش کرده نفسم بند آمده محو تماشای دنیائی شده بودم که در اطرافم ایجاد شده بود -در آن لحظه میخواستم برای همیشه دنیا بدون تغییر بماند –باورم نمیشد تاریکی –دشواری- تنگی- بدی- اندوه- آسیب- درد- بیماری- سهمگینی- و زخم و زشتی و بوی گند جهنم جای خود را به روشنی– آسانی- فراخی- خوشی- خرمی- رامش- شادی- زیبائی  و خوش بوئی بهشت داده باشد!!! در آن لحظه به هر طرف نگاه میکردم دنیای رنگینی میدیدم که از آن میان قامت خشکیده ی زن دست حنائی بود که چون فرشته ای به هزار رنگ پر ِ طاووس و تخت ِ بزازان و آستین رنگرزان از خم عیسی سر برآورده بود!!! ولی افسوس که در پی توقف اشک و بهم زدن پلک ه ااشک فرو ریخت و آن بهشت ِ رنگین ِ پر رمز و راز از دنیای کودکانه ی من محو و نابود شد!!! دوباره بغضم ترکید و گریه از سر گرفتم ولی این بارگریه ی من از سوزش سوختگی دستم نبود بلکه میگریستم که آن دنیای رنگین رویائی را از دست داده بودم و کسی نمیدانست بر من چه گذشته است -از آن روز به بعد زندگی در چنان دنیای شگفت انگیزی برایم به تمنائی تبدیل شد که هرگز برآورده نشد!!!

 ***

 کوچه مادر ِ اصلی و مهربان همه ی بچه هاست -اوست که در دامان ِ پر مهرِ خود بچه ها را بی توقع میپرورد-هر اندازه هم که بدبخت باشی –تا استخوان سفت کنی دیگر می توانی به کوچه قدم بگذاری –آنجاست که بدبختی ِ تو چون قطره ای به هزاران قطره از بدبختی دیگران میپیوندد و در وسعت ِ دریای ِ بدبختی همگانی امواج ِ خروشان سرکشی و تمرد و تمسخر و خنده و شیطنت کودکی و نوجوانی سر برمی کشد و به نیروی لایزالی تبدیل میشود که زندگی پر از فقر و نکبت و مسکنت را قابل تحمل و امکان پذیر میکند. چگونه میتوان حتی از پس این همه سال صدای دلنواز ِ زنگ ِ کاروان شترها را که از راه های ناشناخته و دور به کاروانسرای شهر میرسیدند و شکل و هیبت عجیب شترها و شتربانان را و ذوق ِ سرکش ِ تیله بازی در کوچه های خاکی و خبر خوش چادر زدن کولی ها را در کناره های سبز و خرم شهر به فصل بهار فراموش کرد؟؟؟

 ***

 عصرآن روز بهاری -باران تازه متوقف شده بود که خبر ِ خوش ِ آمدن ِ کولی ها مثل بوی سیر در همه جا پیچید و بچه ها را به حاشیه ی سبز و خرم شهر کشید- سیاه چادرها بر پا شده در دوردست ها گله ی گوسفند  میچرید و صدای آشنای عوعو سگها در دشت میپیچید و زنان و مردان و پسران و دختران در چادرها و یا در فضای بین چادرها در لباسهای عجیب و غریب هر یک به کاری مشغول بودند که از آن میان پشم ریسی و مشک زنی و نان پزی و غربال بافی و آهنگری جلب نظر میکرد -ولی بساط فالگیری خالکوبی جادو گری و طلسم سازی محسور کننده بود- یک زندگی توام با شادخواری بی خیالی رامشجوئی خنیاگری سرگردانی و بی سر و سامانی!!! چشم های کودکی از عجیبی به عجیب تری میرفت و حس ِ اشتیاق را بیشتر شعله ور میکرد -صدای دلنشین قهقهه ی زن جوانی که به دنبال مرد ِ بلند قدی با سبیل های سیاه از  یکی از چادر ها بیرون می آمد نگاه ما را متوجه خود کرد -زن جوان غربالی به صورت گرفته به مرد گفت: "مََنه چه جوری بَبینی؟" و شنید: "ها ا ُجور که تو مَنه بَبینی بلوره!!!" –و غربال از صورت چون زیبایش برگرفت!!!

آوای آرام ِ فرشته ی زیبائی تنها در بیدارترین روان ها راه می یابد و هر کس به زیبائیهای شادی بخش دل ببندد باید بر بلندی ها بایستد "بلوره" نوعروس ِ مَه و به و خوشبوی و سبزه و بالابلند و طناز و کمرباریک و وسوسه انگیز و بی بدی ِ کولی -در دهان خود دو رشته دندان سفید مثل دو رشته ی مروارید داشت که پیوسته به خنده ای نمایان بودند -دندانهائی که لبهای بوسه خواه قلوه ای و هوس انگیزش از بالا و پائین آنها را پوشش میداد- گردن افراخته و پیشانی بلند و برجسته داشت که گیس های شبق مانند تابدارش با فرقی که از میان باز کرده بود به شکل دو تُرنج این سو و آن سوی پیشانیش را در برگرفته و بقیه اش مثل مار درشت و بلندی زیرِ روسری تور صورتی رنگش حلقه حلقه چنبره زده بود -چشمان ِ درشت و سیاه افسونگرش با مژه های بلند- که به نظر میرسید هزاران راز ِ ناشناخته در آنها موج میزند- میتوانستند هر کس را مجذوب خود کنند-خال گرد و آبی و کوچکی وسط چانه ی شکیلش خالکوبی شده با ترکیب بینی قلمی و تراشیده و سربالایش با آن ابروهای باریک و کمانی و گونه های برجسته قیامتی به پا کرده بود -پیراهن بلندی به تن داشت به رنگ آستین رنگرزان و تخت بزازان -به هزار رنگ پر طاووس گوئی به دلخواه  تازه از خم عیسی بیرون آمده- ازمیان یقه ی نیمه بازش بخشی از سینه ی او به خوبی دیده میشد که دو پستان لطیف و سفت به درشتی دو لیموی درشت مثل دو کبوتر بی قرار جا بجا میشدند و میجنبیدند!!! راه که میرفت رانها و کپل های غزالیش نمایانتر میشد -روی زمین راه نمیرفت میرقصید- زمین منت بارش بود –چشم از دیدنش سیر نمیشد!!!

در امتداد انگشت نشانه ی مردی که همراه "بلوره" بود برگشتیم و به دور دست های افق چشم دوختیم که "بلوره" با دیدن رنگین کمانی که به تمامی با کولباری از رنگهای هزار رنگ پر طاووس کمان کشیده بود گفت: "تیرکمون رستمه نه!!!" و اضافه کرد: "مادر بزرگُم موگوئه هر کی از زیرش رد بشَه ها به همه ی آرزواش برسه ها!!!" از آن روز هر کجا رنگین کمانی دیدم با پاهای برهنه به این امید که از زیرش عبورکنم و به آرزوهایم برسم از روی خار و گِل و سنگ آنقدر دویدم که از نفس افتادم و به جز پای خسته و مجروح نصیبی نبردم –آرزو داشتم:

_آرزو داشتم سفره ها پر نان و کتابخانه ها پر کتاب شوند .

_آرزو داشتم مردمان از بیماری در رنج نباشند.

_آرزو داشتم زمستان با سردیش و تابستان با گرمیش مهربانتر شوند

_آرزو داشتم لباسهای به هزار رنگ پر طاووس به تن مردمان ببینم

_آرزو داشتم مردمان همدیگر را دوست داشته باشند

_آرزو داشتم زندانها خراب شوند

_آرزو داشتم پا بگذارم به سینه ی دیو جهل چون شاهان پیشین وطنم و واقعه را ثبت کنم به دست پر توان هنرمند سنگتراشان به صخره های بلند تا عبرت شود به دورانها!!!

_آرزو داشتم بر مفرش دانائی گام بردارم.

_آرزو داشتم آدمیان شمشیرفروگذارند و تدبیر پیشه کنند.

_آرزو داشتم حرف های در خور تفکر و تعمق بشنوم

_آرزو داشتم مردمان به صخره ی مطمئنی تکیه کنند آنسان که در هجوم امواج سهمگین زندگی آسیب نبینند.

_آرزو داشتم پیوسته در بهشتی زندگی کنم که از ورای پرده ی اشک زلال خود دیده بودم.

_آرزو داشتم آزاد باشم و با مردمانی آزاده زندگی کنم

_آرزو داشتم از راه غلبه بر حقارت های خودم به بزرگی و بزرگواری برسم

_آرزو داشتم آتش پاک را به کوری چشمان ِ ملایان ِ بی خرد ِ تشنه ی خون و طلا در گلخن ِ آتشکده های سرد و خاموش ویران و فراموش شده ی وطنم برافروزم.

_آرزو داشتم لوح ارزش های اعصار کهنه بشکنم و از خردمندان بخواهم ارزشهای نوین را بر الواح نو بنویسند.

_آرزو داشتم نگذارم خوارم دارند و غرورم را با مکر و فریب آسمانی زخمی کنند.

_آرزو داشتم دست در دست "بلوره" در عصر یک روز بارانی از زیر رنگین کمانی در انتهای افق ِ دور دستی بگذرم.

 ***

 شب های بهار اگر آسمان بر سر مهر بود و با هزاران اختر درخشان رخ مینمود و مهتاب از روی کرم ره میگشود نزد کولیها می رفتم –زنان و مردان دور آتش انبوهی می نشستند- چگور و دف و طنبور چنگ و نای و عود میزدند و میخواندند ودر میان آنها "بلوره"" هفت و نُه" کرده یعنی به هفت قلم از حنا و سرمه و وسمه سرخاب و سفیداب و زَرک خود را آراسته و بدن خود به غالیه و بَلسان ِ مصر و مشک تبت خوشبو کرده و سرآویز و گشواره و سلسله و حلقه ی بینی و گلوبند و بازوبند و دست برنجن و انگشتر و خلخال طلا از خود آویخته مثل رقاصه ی زیبائی که در جشن بزرگ پیروان یک آئین باستانی بعد از رقص باید قربانی شود بی محابا گیسو می افشاند میرقصید و اندامهای آن پیکر طناز را با حرکات سحرآمیز تکان میداد و میلرزاند و میجنباند و گوئی با رقص خود عظمت خدائی را که قرار بود برایش قربانی شود به تمسخر گرفته بود -نه او خدابانوی زیبائی بود که میرقصید- خدابانوئی که گوئی با هر جنبش یا لرزش آن پیکر طناز فرمانروائی مطلق خود را به سرزمین ِ شب مینمود آنگونه که گوئی همه ی موجودات و ذرات هستی شباهنگام به اشارات او هستی یافته به فرمان او سرنوشتی مقدر یافته ا ند -تردید ندارم که در آن لحظات نسیم هم ایستاده بود تا از آنهمه زیبائی بی بهره نمانده باشد!!!

 ***

 حالا که در این قطار پس از سالها با سرانگشت جستجو خود را میکاوم و از درون حفر میکنم نمیتوانم خاطره ای جذاب تر یا حتی هَمبَر با رقص "بلوره" و تاثیری که رنگهای دوش ِ رنگین کمان درسراسر عمر بر من گذاشته پیدا کنم -بارها و بارها آرزو کرده ام که ایکاش نقاش بودم و میتوانستم صحنه ای از رقص زیبای "بلوره" را نقاشی کنم- افسوس از اینکه حالا هم که آن را به خاطر می آورم قادر نیستم آنچه را که آن شبها میدیدم و حس میکردم توصیف کنم. افسوس که آنشب های خوش به زودی سپری میشد و آن روزِ غم انگیزی فرا میرسید که چون به حاشیه ی شهر میرفتم- جز اجاق های سرد و پر خاکستر و جای میخ ِ چادرها دیگر اثری از آثار کولی ها باقی نمانده بود من میماندم و کوچه ها –کوچه ها و بچه ها!!!

 ***

 صدای ِ ممتد سوت ِ قطار نشان می دهد که چیزی  به ایستگاه ِ مقصد باقی نمانده است -به شدت احساس خستگی میکنم سرم سنگین است –گردنم کرخت شده –تشنه ام تشنه!!! -از پنجره ی قطار میشود آسمان را دید که آرام آرام آثار ظهور روز دیگری در آن ظاهر میشود- سیاهی ِ شب ِ دیرپا -پا پس کشیده –کناره های افق به رنگ فیروزه ای تیره ای رنگ گرفته –قطار در گرگ و میش ِ صبح در ایستگاه ایستاده و از نفس می افتد- جائی که دیگر نمی توان عشق ورزید – باید آن را گذاشت و گذشت. همه ی نیروی خودم را به کمک میگیرم و برمی خیزم –جزء آخرین نفراتی هستم که میخواهم از قطار پیاده بشوم-روی پله ی قطار می ایستم نفس عمیقی میکشم و آن را بصورت آهی که از اعماق حفره های ناشناخته ی ته وجودم  برآید پس میدهم -در افق غرب کلافهای پراکنده ی ابر در متنِ ِ تیره ی آسمان دیده میشود- ولی از افق شرق خورشید آرام آرام بالا می آید تا روز دیگری را آغاز کند -از قطار پیاده میشوم- جمعیت انبوهی چون شبح ِ اختابوسی رو به غرب دارند از تیرگی غرب روی برمیگیرم و یقه ی بارانیم را بالا می آورم –دستهایم را در جیب هایم فرو می برم و به دنبال زوج جوانی که لباسهای روشن به تن دارند رو به خورشید به راه می افتم ............

 بهار 85 -  ابوغریب بخارایی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
منبع:
ایمیل رسیده

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید