رفتن به محتوای اصلی

یادت هست، موسوی؟

یادت هست، موسوی؟

بلوایی در میان فعالان سیاسی ایران برپاست. بلوایی به مراتب تندتر و تب آلوده تر از آنچه که در جامعه شاهد هستیم. بسیاری از اصلاح طلبان و تحریمی های دیروز مانند زنان فرزند مرده و مردان شمشیر خورده داد و بیداد راه انداخته اند و با دهان های کف آلود به این سو و آن سو می دوند. مریدان و دوست داران موسوی به بهانه ی خطر روی کار آمدن مجدد محمود احمدی نژاد چنان شهر را شلوغ کرده اند که مردمان هراسیده به هر ریسمان پوسیده ای چنگ می زنند.

ما را با این بازی و بازیگرانش کاری نیست. تاریخ به خوبی نشان داده است که هر کجا سیاسیون ایران دست به کنش هیئتی زده اند ثمری جز شکست و فضاحت برنگرفته اند. این سیرک سیاسی بزرگ شما را تاریخ با چوب فلک دیکتاتوری که خود تطهیرش کرده اید، مزد خواهد داد. مطمئن هستم همانند همانند گروه های سیاسی ای که با تحلیل و تصمیات غلط، سرمایه و آبروی سیاسی خود را در پشت تراکتهای تبلیغاتی هاشمی رفسنجانی در زیر پای مردم در کف خیابانها ریختند و بر باد دادند پس از اعلام نتایج این دوره از انتخابات ریاست جمهوری نیز منجی بازنده، بازندگان بزرگی از پشت خود پس خواهد انداخت. این تازه بهترین نتیجه ی ممکن برای گله ی رم کرده ی سیاست ایران است. وای به روزی که این منجی دروغین بر عرصه ی قدرت تکیه زند و سیلی محکم حقیقت خواب از چشمان رویا زدگان برباید.

می خواهم هشداری به تمام خیال بافان منجی ساز بدهم. بر سر قبری گریه می کنید و پیراهن چاک می دهید که مرده ای در آن نیست. آنچه که می کنید را باید در برابر تاریخ پاسخگو باشید. اگر از آبروی داشته و نداشته ی خود مایه گذاشته اید مختارید اما آیا شما اجازه ی دزدی و مایه گذاشتن از دیگران را دارید؟

میرحسین موسوی چنان شش دانگ خیالش از وفاداری این جماعت هراس زده راحت است که احدی را پاسخگو نیست و خود را یکه تاز صاحب اختیار همه ی مخالفان احمدی نژاد می داند. او مرکب خود را با اجازه و بی اجازه به هر سرایی که می خواهد، می راند و علنا با فعل و گفته ی خود خط و نشان می کشد که: همین است که هست. می خواهید بخواهید، می خواهید نخواهید اما آقای موسوی درب سرای ما بر روی شما بسته است. یابوی پیر شما در میان گوزنهای این جنگل جایی نست. به شما این اجازه را نمی دهیم سرود دل خستگان به بستر خون تازه خفته را مصادره کرده و در بزم و عیشتان با هراس آلودگان از آن استفاده کنید.

یادتان می آید دادگاه های چند دقیقه ای و اعدامهای دسته جمعی را؟

یادتان می آید برادر زخمی را بر دوش برادر چگونه در مقابل جوخه ی اعدام می گذاشتید؟

یادتان هست تا شبی ٣٨۰ تیر خلاص شمردن زندانیان سیاسی را؟

یادتان هست گفته ی علمایتان را که دختران باکره به بهشت می روند؟

یادتان هست که شما مصمم بودید که دشمنانتان را از بهشت محروم کنید و به جهنم بفرستید؟ یادتان هست تجاوز به دختران جوان را برای برداشتن بکارت و محروم کردن از بهشت؟

یادتان هست که اعدام دختران مبارز چپ جوان را یک ساعت پس از تجاوز برادران شما انجام می شد؟

یادتان هست رفتن به درب منزل اعدامی و تحویل دادن ساک زندانی را؟

یادتان هست که خانواده ها از دیدن ساک عزیزشان چگونه در هم می شکستند؟

یادتان هست بردن جعبه ی شیرینی و پنجاه تومان پول به درب خانه ی دختران چپ اعدام شده را؟ یادتان هست به مادران داغ دیده شرینی ازدواج دختر اعدامی را می دادید و پنچاه تومان مهریه دختر اعدام شده را کف دست مادری می گذاشتید که دستش همچون مردگان خشک شده بود؟

یادتان هست؟

نکند فراموش کرده اید این جنایتهای غیرانسانی را؟

این تجاوزها را؟

این اعدام ها را؟

می خواهید کمکتان کنم تابه یاد آورید؟ فقط در عرض یک سال بین سالهای ۱٣۶۲ تا ۱٣۶٣ که شما در مقام نخست وزیر عضو شورای انقلاب فرهنگی بودید، بسیاری از دانشجویان به اسم مخالف نظام به جوخه های مرگ سپرده شدند.

اسامی آنها را شاید به یاد نداشته باشید اما امضاهای ننگین خودتان را چطور؟ آقای نخست وزیر وقت و عضو شورای انقلاب فرهنگی اگر فراموش کرده اید من و رفقای من همه چیز را به یاد شما خواهیم آورد.

بیایید با هم به سالهای پس از انقلاب برویم به سال ۵۹، به دهه ی شصت! بیایید اول سری به زندانها بزنیم. آنجا که سربازان گمنام آقا امام زمان همچون دژخیمانی در گوشت سوخته ی آدمی پویایی رازی سر به مهر بودند، آنجا که مبارزان چپ را از پا به پنکه های سقفی آویزان می کردید و می تاباندید، آنجا که شلاقهای تعزیر شما گوشت را از کف پای مبارزان چپگرا می کند و صدای کشیده شدن استخوان پاشنه ی پای آنها بر موزائیکهای کف بازداشتگاه ها و زندانها، گوشت از تن

هر بیننده و شنونده ای می ریخت. یادت هست مهندس موسوی؟

یادت هست پاهایی را که از شدت شکنجه به اندازه ی بالش زیر سر شبهای قدرتت آماسیده بود و از چرک به تعفن کشیده بود؟

یادت هست ناخنهای کشیده شدن با گاز انبر را؟

لگد چکمه پوشانی را که استخوانهای زنان و دختران را در هم می شکست؟

یادت هست وزنه های آویزان شده از بیضه ی مردان را؟

یادت هست حرم و گند نفس گرم وجود مذکرتان را در پشت گوش زنان مبازر ما را؟

چشمانت را خوب باز کن. اینجا دیگر هواداران چشم و گوش بسته ات نیستند که برایت کف بزنند و هورا بکشند. اینجا دهه ی شصت است. اینجا وادی حقیقت های ابدیست. می بینی؟

ایمیل نویسنده

19bahman1349@gmail.com

ارسال شده از:

ساسان رحمت زاده

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
اطلاعات.نت

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید