رفتن به محتوای اصلی

اعدامیان ـ نگاهها و صداهای منتشر

اعدامیان ـ نگاهها و صداهای منتشر

در رم، پایتخت ایتالیا، میدانی است که در وسط آن، جیوردانو برونو را در سال 1600 به آتش کشیده اند. در وسط میدان مجسمه ای است بلند، مجسمه جیوردانو برونو، کتابی در دست، که به پایین، به مردم، به مسافرانی که از همه جا می آیند، به توریستها، نگاه می کند. در همین میدان بود که احساس کردم جیوردانو برونو با مرگ تمام نشده است، بلکه در رگهای زمان پخش شده است و مردم هنوز که هنوز است ، از پنجره های باقیمانده از قرون وسطا، از منفذهای درون، به این منظره نگاه می کنند. و همین نگاه بود که مرا، در آن هفته ای که در رم بودم، هر روز به این مکان می کشاند.

واقعیت این است که نه نگاه جیوردانو برونو و نه نگاه هیچ اعدام شده ای پایان پذیر نیست. ستارگانی هستند که دهها و صدها سال پیش مرده اند و نورشان هنوز که هنوز است به ما می رسد. نگاه اعدامیان از چنین خصلتی برخوردار است. در تاریکی و روشنایی، از ورای فاصله های زمانی و مکانی، چشمان اعدامیها را می بینیم که به ما می نگرند. مرگ، از دور به ما زندگان نگاه می کند. اعدامیها از دور نگاه می کنند و قاتلان را می ترسانند.

بی جهت نیست که قاتلان، چشمان اعدامی ها را معمولا می بندند. با اینکه خوب می دانند که آنها قاتلان خود را از پشت چشم بند هم به خوبی می بینند. از زبان یکی از اعدامیان رمان "دهم خردادپنجاه و دو" پورجعفری چنین می خوانیم:" در پشت سرم دیواری است و گلوله ها، بر تنم که می نشینند (...) آنگاه دیوار ـ دیگر حجم معینی از سنگ و سیمان نیست، بلکه صحیفه ای است که سرودی دیرینه بر آن نقش بسته است، سکویی است که فریاد زمین فرتوت با دهان من، از آن جا به سوی کهکشانها پرتاب شده است، و قصه ای است از ماندگاری تن و جان آدمی و کرامت و خودخواهیهای او. پس تو نمرده ای و من نیز نمی خواهم بمیرم. ...(دهم خرداد ص162)

 

ایرانیان و اعدام

ایران، همانطور که می دانیم ادبیات مرگ فراوان دارد. ولی در مورد نوع ویژه آن، یعنی اعدام، ادبیات چندانی نوشته نشده است. و اکثر نوشته ها در این زمینه مقاله و یا خاطره هستند و نه ادبیات داستانی. می دانیم که ایران بعد از چین، از نظر اعدام، دومین کشور دنیاست. و اگر نسبت جمعیت ایران را با چین مقایسه کنیم، آنوقت می بینیم که ایران از این نظر، درصدر است. اعدام نه تنها قتل عمد است، و قتل عمد قانونی و رسمی شده، و به همان نسبت بسیار وحشیانه تر و ظالمانه تر از مرگ طبیعی و هزاران نوع مرگ دیگر ـ بلکه فراوان هم هست. و آنچنان فراوان که می توان گفت بخش بزرگی از جامعه را بیمار کرده ـ و روح بخش بزرگی از ایرانیان را فرسوده است. اندک ایرانیانی می توان یافت که جسم بردارشده برادری، خواهری، پدر یا مادری، یا عزیزی دیگرـ دوستی یا آشنایی ـ بر قلب آنها سنگینی نکند. اندک ایرانیانی می توان یافت که به دار آویخته ای را در روحشان، در ذهنشان، به این سو و آن سو نبرند ـ در خواب و در بیداری ـ و هر لحظه، ذهن و روح و جسمشان را بدار نیاویزند. این نوع مرگ  در مقایسه با مرگهای "کوچکِ" دیگر در کشور ما آنقدر فراوان است که ـ باید گفت ـ برای مرگ آخر چیزی نمی ماند. تا آن مرگ آخر دررسد جسم و جان خیلی از ما ایرانیها را موریانه این مرگ بدتر، این قتل وحشیانه به وسیله قانونهای قدرت، تا آخر جویده است. قتل، در هر جا و بوسیله هر قاتلی صورت بگیرد، می تواند عمدی یا غیرعمدی باشد، ولی اعدام، در حقیقت، فقط و فقط قتل عمد است.عمدی و کاملا حساب شده. قتلی که تمام جامعه در آن شریک است چرا که قانون را به نام تمام جامعه اجرا می کنند.

 

پورجعفری و داستانهای اعدامیان

محمدرضا پورجعفری از آن دسته نویسندگانی است که بخصوص با این مرگ بخوبی آشناست و با آن دست و پنجه نرم کرده است. برای زندگی و بخاطر زندگی. او می داند زندگی همان "یک دمی" است که خیام از آن سخن می گوید. اگر نوشتن طغیانی بر علیه مرگ است پس هر نویسنده ـ زن یا مرد فرقی نمی کند ـ شهرزادی است که مرگ را پس می زند: "اگر خیام را گلوله باران می کردند، همه رباعی هایش می توانست رباعی های دم مرگ باشد." (ساعت گرگ و میش، ص 165)

از میان مجموعه های مختلف که تا بحال از این نویسنده چاپ شده اند، دو داستان بلند، یعنی "دوم خرداد پنجاه ودو" و "ساعت گرگ و میش" به این موضوع می پردازند. اولی راویان مختلف دارد و دومی صدای یک راوی در آستانه اعدام است. در هر دو داستان، اشخاص خود به سخن درمی آیند. پورجعفری در مورد افراد و پیروزی و شکست آنها نمی نویسند. حتی در مورد بیگناهی آنها هم نمی نویسد. در "گرگ و میش" راوی بوضوح مقصر هم هست. او پنهان نمی کند که با کمک دارودسته اش زن و مردی را به شکل فجیعی کشته است.

آنچه مدنظر این نویسنده است بیگناهی و معصومیت خود زندگی است. زندگی ای که می کشند. و بازماندگان اعدامی ها که فجیعتر از خود اعدامی ها، و تا زمانی که زنده هستند، هر روز و هر شب کشته می شوند. بازماندگانی که جسد اعدامی شان را در خود می پرورانند. زندگی، از مرگ دیگران مرگبار است. و زندگی بازماندگان، در لحظه اعدام یک عزیز، جهنمی است بدتر از مرگ، بدتر از اعدام. اعدام، محکوم را می کشد ولی بازماندگان را تمام عمر شکنجه می کند و تمام عمر می کشد. مادرهای اعدامیان، پدرها، خواهران و برادران، فرزندان، دوستان و آشنایان اعدامیها. به اینها فکر کنیم. ویکتورهوگو، در رمان "آخرین روز یک محکوم" از زبان راوی منتظر اعدام چنین می گوید: "تصور کنیم که من بحق مجازات می شوم. ولی این بیگناهان چه گناهی کرده اند؟... آنها بیچاره و نابود می شوند."

راوی "ساعت گرگ و میش" می داند که مرگ در یک قدمی است، که آینده را از او گرفته اند. "چنان او را بسته اند که به تلافی، شکل نوشته از هر گونه قیدی رها می شود." (گرگ و میش، روی جلد). او می خواهد زمان را با آنچه بوده و نبوده بسازد. می خواهد همه گم شده های زمان را یک جا جمع کند و در مشت بفشارد. می خواهد با فشردن تمام زمان در مشت، آنرا از گم گشتگی، از دستبرد برهاند. آینده در این صورت معنایی ندارد. و در این صورت مرگ هم بی معناست، چرا که مرگ، آینده را نشانه می رود و زندگی، در اینجا، در طول زمان نیست که به طرف آینده پیش می رود، بلکه سفری در حجم است. گوهری است منتشر در فضا.

ویکتور هوگو، از قول محکوم به اعدام می پرسد: "حالا که در این جهان چیزی برای انجام دادن نمانده، آیا چیزی هم برای گفتن دارم؟ در مغز عذاب دیده ام هنوز چه چیزی می توانم پیدا کنم؟" و چند سطر بعد چنین جواب می دهد: "حتی زندگی ام کوتاه هم باشد از حالا تا آخرین ساعت ترسها و عذابهای کافی نصیبم خواهند شد تا از آنها بنویسم و جوهر خودنویس را تا ته برسانم. در این صورت حتی کمتر عذاب خواهم کشید. اگر در مورد عذابهایم بنویسم آنها را از خودم خواهم راند."

در "ساعت گرگ و میش" علاوه بر این عذابهای کشنده پیش از مرگ، راوی تمام زندگی اش را فرامی خواند و زنده می کند. ذهن سیال راوی، فراز و فرود تمام زندگی اش را می پیماید. او نشان می دهد که زندگی انسان فقط لحظات زمان حال نیست. حتی زمان آینده هم نیست. زندگی انسان بر یک خط پیش نمی رود بلکه فضایی است از زمانهای گوناگون. از گذشته ها و گذشته تر از آنها. یا به عبارتی همان زمان اکنون است که اکنونِ حجمی است. که تمام گذشته و حال و آینده را در بطن خود دارد. محکوم به اعدام می داند که پیش از مرگ باید تمام زندگی را در ذهن داشت، تمام زندگی را در مشت گرفت و لمس کرد و فشرد. و وقتی این چنین باشد اعدام، مرگ یک لحظه نیست، بلکه مرگ یک زندگی کامل است، مرگ گذشته و حال و آینده. هر انسان جهانی را در ذهن و روح خود دارد. پس "کسی که بمیرد جهان هم با او می میرد. مرگ هر انسان مرگ دنیاست". (گرگ و میش ص101)

در کتاب "دهم خرداد پنجاه و دو" می توان به نویسنده ایراد گرفت که چرا فلان شخص کم سواد کتابی حرف می زند و شخصی دیگر که تحصیل کرده هم هست، بر عکس، از زبان عامیانه بهره گرفته است. یا اینکه چرا این یا آن شخص در جایی قلمبه سلمبه صحبت کرده است و در جایی دیگر نه. هر چه هست، در آخر می بینیم که تمام قربانیان، یکجا و یک زبان، به صدا در می آیند. آنجا دیگر صداها را نمی توان از هم تشخیص داد، گوشهای ما دیگر قادر به تشخیص لهجه ها و صداها از همدیگر نیست. گویا که بعد از مرگ همه صداها به هم پیوسته اند، مثل موجی در اقیانوس زمان. آهنگها که به فضا بروند "آهنگ یگانه ای می شوند." (گرگ و میش ص77) آنچه که می شنویم همزمانی همه صداهاست که صدای زندگی است. از حنجره های اعدامی های گوناگون. صداهای گذشته و حال و آینده انسانها.

نوشتن برای پورجعفری، حماسه سازی و قهرمان پروری نیست، بلکه نجات حماسه خود زندگی است. نجات تصاویر زندگی، نجات زندگی از میان دالانهای مرگ: "داستان را کنار بگذاریم و برای ناتوانی انسان نیز، به عنوان ویژگی نوع انسان، دست کم به اندازه قهرمانی ـ که تازه ویژه برخی از انسانهاست ـ ارزش قایل شویم." (دهم خرداد ص 42) و "مقصودم ستایش از قهرمانی نیست. مقصود، ستودن قهرمانی است که نه تنها شکست خرسندش می کند، بلکه آن را دوست دارد. همچون ستایندگانی نیست که مزورانه مایلند شکست را پیروزی قلمداد کنند."(همانجا، ص43) نوشتن از ورای واقعیت. چند گام فراتر از واقعیت، از ماورای زمان و فراتر از هر مکان، که در عین حال حقیقت خود را دارد، مثل هر حماسه ای که در جایی، آنسوی همه واقعیت ها، به حقیقت پیوسته است. و بیهوده نیست که زبان جعفری ـ حتی آنگاه که از وقایع ظاهرا روزمره می نویسد، در گفتن، چیزی از حماسه و حماسه سرایی دارد: "زبان نیالوده که از کهکشانهای بسیار گذشته و از فساد حجم و جرم رهاست" (زبان موج ص23)

یکی از مشکلات نویسندگان معاصر ایرانی، و بزرگترین مشکل آنها، نداشتن جهانبینی ویژه خود است. اینرا بارها و بارها گفته اند. پورجعفری نیز بی تردید بر این مشکل واقف است. او سعی می کند داستانها را از دل همان حوادث دوروبر خود بیابد و، همزمان، در جستجوی سبک خاص و نگاه خاص خود است. این را بطور آشکار می توان در "باریکتر ازمو" دید که داستان کوتاهی است در مورد نوشتن. این داستان ایده نوشتن از فراسوی زمان و مکان را مطرح می کند. یعنی اگر بخواهیم در مورد همین امروز و همینجا بنویسیم باید طوری بنویسیم که انگار بعد از "دو هزار سال" خواب همین زمان و همین مکان را دیده ایم، طوری که انگار وقایع امروز خاطره های ما باشند که با کوله بار آنها به سیاره های دیگر، به زمانها و مکانهای دور، سفر کرده ایم. "من به آینده فکر می کنم پس هستم." البته خود او موارد این "بیانیه ادبی" را تنها در همین رمانهای مورد بحث، یعنی در "دهم خرداد پنجاه ودو" و بویژه در "ساعت گرگ و میش" اجرا می کند. و همانطور که گفته شد، همین دو اثر هستند که به مسئله مورد بحث، یعنی اعدام، می پردازند.

اگر اثر هنری  حقیقتی را می آفریند که حقیقتِ همان اثر هنری است، آخرین لحظه های اعدامیان پورجعفری نیز حقیقت زندگی خود را می آفرینند. "ساعت گرگ و میش" و دهم خرداد پنجاه و دو"، به این معنا، هم مرگ را نشانه رفته اند و هم حقایق موجود را. و نیز به این دلیل، هم زندگی خود را آفریده اند ـ رویاروی مرگ، و هم حقیقت خود را ـ در مواجهه با وقایع مرگبار زندگی.

"کسی که سی سال در شکم دنیا بوده باشد هیچ نمی شود

همه چیز را به هم زده ام

چیزی در اینجا یا آنجا گذاشته ام

کاشته ام

صدایم در هوا رها شده با بخار آب کنار دریا درآمیخته است

کسی که گوش دارد صدای خنده هایم را می شنود صدای آوازهایی را که در شب شالیزارها خوانده ام می شنود

جای پایم بر سنگها مانده است

هیچ نمی شوم نمی خواهم هیچ بشوم"

پورجعفری تمام داستان 159 صفحه ای "ساعت گرگ و میش" را به همین شکل، شعرگونه، بدون نقطه و ویرگول و علامات دستوری دیگر می نویسد. بجز دو نقطه ای که در وسط آخرین کلمه کتاب آمده و آن را شکسته است. انگار که مرگ آمده باشد  و راوی، باقیمانده آنچه را می خواسته بگوید، بعد از مرگ می گوید. مثل جیوردانو برونو در همان میدان ایتالیایی.

 

منابع:

محمدرضا پورجعفری: دهم خرداد پنجاه و دو، چاپ نادر 1372

                          : ساعت گرگ و میش، انتشارات فکر روز، تهران، 1377

                                                                                                                 : زبان موج، مجموعه داستان، انتشارات نگاه، 1385

Victor Hugo: Der letzte Tag eines Verurteilten           

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
امیل دریافتی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید