Skip to main content

به نویسندگان میهنمان در

به نویسندگان میهنمان در
Anonymous

به نویسندگان میهنمان در زندانهای جمهوری اسلامی چه گذشته است!
از کتاب بار دیگر و این بار... (خاطرات به آذین از زندان)
به دستور بازجو ــ پسرم و ھمسنگرم كه نميخواست بشناسدم ــ روي تخت بر شكم دراز كشيدم، چشمبند ھمچنان بر چشمم، و او پتوي گنديده را بر سرم كشيد، پاھايم را با ريسمان به ميله ي افقي بالاي ديواره ي تخت محكم بست، چنان كه تنھا نيمه ي بالاي تنم ميتوانست پيچ و تاب بخورد. و يك بار ديگر، سدي شكسته شد. نخستين ضربه اي كه بر كف يك پايم فرود آمد، دردي انبوه در خطي باريك از پشتم نفوذ داد. و من كه به خود ميگفتم تا آخر بي صدا تحمل خواھم كرد، فريادم بي اختيار بلند شد: واي! ... ضربه ي دوم به فاصله اي اندك با پاي ديگرم آشنا شد ــ اوه! فرموش نكنيم، آسيا به نوبت! ــ و درد آتشين بود و فرياد بلندتر: خدا! ... و ھمين شد. او ميزد و فاصله نگه ميداشت و من «خدا! خدا!» ميگفتم، تنھا ھمين يك كلمه، نعره اي كه

ھمه ي گنجاي سينه ام در آن رسيده ميشد.
صدا گويا، پشت در ِ بسته، در سرسراي بند مي پيچيد. حس كردم كساني به تماشا آمده اند. يكي از «برادران» تماشاگر به ريشخند گفت:
«اِه، آقاي به آذين! شما كه ماترياليست ھستيد، حالا ياد خدا ميكنيد؟!»
نميدانم آيا توانست بشنود كه ميگفتم:
«مگر خدا را ھم، مثل چيزھاي ديگر، در انحصار خودتان گرفته ايد؟».....

بازجو كارش را، چنان كه وظيفه حكم ميكرد، به پايان مي رساند. ريسمان را از پاھايم باز كرد، پتوي گنديده ي خاك آلود را از سرم برداشت، چشمبندم را كه كج و مج شده بود و مي توانست چشمم را به ديدار روي مباركش روشن گرداند به دست خود راست كرد و پايين كشيد. مرا، پاھا برھنه، كنار تخت ايستاند و خود با كفشھاي سنگينش چندين بار پاھايم را فشار داد. آنگاه گفت كه بروم و رو به ديوار در جا بزنم. ھمه براي آنكه ِ خون جمع شده در كف و پشت پاھا به جريان بيفتد و آماسش بنشيند........

«برادران»، براي دستيابي به آنچه ميخواستند، شگردھايي نيز چاشني شيلنگ و مشت و لگد ميكردند. ھمان روزھا، در يكي از نشستھاي تعزيزي، يكي از ھمكاران ھفته نامه ي
«اتحاد مردم» را آوردند، ــ من نشسته روي صندلي و او ايستاده، ھردو با چشمبند. صداي آشنايش را شنيدم و شناختم. گفت:
«به آذين! ھمه چيز ُرو شده. ايستادگي بيفايده است. بگو!»
سفارشي از دوستي و دلسوزي حكيم فرموده... و ناگھان، بيشك به اشاره ي بازجو، سيلي جانانه اي بر گونه ام نواخت، و اين برايم، درد نه، افسوس بود: به كجا ميكشانندمان...
من چيزي نداشتم كه بگويم. او را بيرون فرستادند، و بازجو باز ھمان كرد كه به گمان خود وظيفه ي انقالبي اش بود. و داستان ھمچنان ادامه يافت، تا جايي كه دو روز مانده به نوروز كف ھردو پايم شكاف برداشته بود و خون ميريخت. و اين زخم، با آنكه در بھداري بازداشتگاه بارھا با مايع ضدعفوني شست وشويش دادند و با نوار تنزيب پيچيدند، تا بيش از دو ماه بھبود نيافت. چه، گاه، بي ھيچ تأخير ــ آخر، گفته اند في التَّأخيرِ آفات، ــ از تعزير پاھاي نواربسته چاره نبود...........

ھرچه بود، آن روز تا اندازه اي به خير گذشت. اما، از فردايش، سختگيري شدتي روزافزون يافت. نشستھا، در سلول و در ساختمان بازجويي، پياپي شد، و ھمچنين نوازشھاي اتاق زير ھشت. اينك كساني ھم از «برادران» به ياري بازجو ميآمدند و، با كوفتن شيلنگ بر پاھاي زخمي و خون آلود من، خود را به ثوابي رايگان مي رساندند. از آن ميان، يكي را بي آنكه ديده باشم خوب به ياد ميآورم كه، پيش از ھر ضربه، با دو سه بار آزمايش كم درد كه البته به حساب نمي آمد، جاي فرود آمدن ضربه را خوب سامان ميكرد و سپس به شدت ميكوفت:
اين يك! اين دو! ... با درد و ھراس ميشمردم و منتظر بودم. من او را نديده ام، حتي كلمه اي از او نشنيده ام. اما ميدانم كه ايمان اسلامي اش ــ اگر ھيچ بويي از آن به مشامش رسيده باشد ــ نتوانسته بود او را از خبث طينتش پاك كند...........