Skip to main content

تار

تار
آ. ائلیار

تار
مکائیل مشفق
مترجم کاظم نظری بقا


بخوان، تار! بخوان، تار!

تا از صدایت شعرهای لطیف بشنوم

بخوان، تار، اندکی

تا نغمه‌ات را چون آب به روح آتشین‌ام ببارانم

بخوان، تار!

تو را چه کسی از یاد می‌برد؟

ای تلخی و شیرینی گستره‌ی خلق

و هنر آتشین‌اش.

بناهای محصوری که چشمشان به قبله بازشده

صدایت را از آغاز شنیده‌اند

پدران کلاه بر سر، مادران چادری

دلهاشان را در سایه‌ات رها کرده‌اند

گاه به دام تلخی و گاه به دام شیرینی‌ات افتاده‌اند

شادمانه، محافظه‌کارانه.

چارگاه‌ات در حالی که از دیواری به دیواری می‌کوباند

رهرو را از رفتن باز می‌دارد

دره‌ها و تپه‌ها به تلاطم درآمده

موج‌ها صدا به صدایت داده‌اند

بخوان، تار، تا در فکرم بیدار شود

غزل‌های بهار و سید{سید عظیم شیروانی}

بخوان، تار تا روح بگیرد

زیباروی مهربان شیروان و گنجه

بی‌حس و حال‌ها

دل ورم کرده‌ها

به گلگشت بهار نخستین نرفته‌گان

داغداران

گرفتاران گیسوی پریشان یک عشق بی‌وفا.

دخیلت شده‌اند

آن‌ها که بر درت تسلی دیده‌اند.

زیر و وسط و بم داری

تو هم از نفس پرندگان مهاجر

دیگرگونه نفس داری

تو را هم سرگردان کرده

زلف آشفته‌ای "زرفشان"

سه‌گاه‌ات برای او حرف می‌زند

پریشان، پریشان



صدایت را شنیده‌اند

قصرهای شاهان و خان‌ها

همراه تو نالیده‌اند

جماعت اسیران

گاهی که سیم‌هایت غم‌ها را فراموش می‌کرد

همراز آن‌ها می شدی

تو ای تار!...

قالیچه‌هایی که گل‌هایشان

از خون انگشتان کارگران رنگ گرفته‌اند

روی قالیچه دراز کشیده

غنچه لب‌ها

شاعران حراف گوینده‌ی

" هی، ساقی، یاری رسان شرابت سرد شد

دل این خانه‌خراب را میازار!"

شاعران روشن بینی که از آرزو سیر نمی‌شوند

نادم‌ها، واقف‌ها

آگاهان به راز زیبایی

همه تو را شنیده‌اند

خوانده‌اند، نالیده‌اند

اکنون نیز برای ما بخوان تار!

تو را که فراموش می‌کند؟

تو اینجا و آنجا سرسپرده‌ی کسی نشدی

در زندگی در راه عشق کوشیدی

خیلی‌ها در برابرت ایستادند

دلت را شکستند

چه بگویم برای آن کله گنده‌ها؟!

روح‌ات را به سنگ‌ها کوبیدند

از رویت چون بادی سیاه وزیدند

صدایت را بُریدند

نوازشگرانت سنگباران شدند

این گونه شکستند ساز عاشق را

تو به خلق "گل" گفتی

"ای غصه، بمیر" گفتی

غصه‌ها نمرد

خلق‌مان نخندید

گریه کردیم، همیشه، گریه کردیم

ای آشنای قدیمی گریه کردیم

بخوان، تار، زمانه دگر شد

نگاه کن اینک، رادیو صدایت را

برای جهان پخش می‌کند.

ای تارزن، بنواز، بخوان!

دل‌ام را تسخیر کن، بخوان!

ساز را به سینه برگیر، ای عاشق!

نه قبایی مانده، نه دستاری.

بخوان، تار، اثرات آتشین‌ات

عجبا، رخسار یاسمن‌گون دلبران شوخ را

چون فلس ماهیان، سرخ کرده

آن زبان سیم‌های زرد

آیا انسان را به حیرت وانمی‌دارد؟

بخوان، تار! من در تو

آهنگ خواسته شده را می‌توانم بنوازم

من از تو ذوق امروز را

می‌توانم بگیرم

تو امروز در دستان‌ام سلاحی

من تو را برای هر هدفی که بخواهم

می‌توانم به کار برم

گذشته‌ی پنهان در قلب‌ها را

به دست نغمه‌ای تازه

می‌توانم زیر و رو کنم!

بخوان، تار!

در کارخانه‌ها

بالای تراکتور.

اکنون در برابرت

چقدر آدم هست!

خجالت نکش، بخوان، تار!

برای باکوی متمدن

گنجه‌ی پنبه‌خیز

شکی‌ی ابریشم‌خیز

تلخی و شیرینی هستی

هنر آتشینی!

بخوان، تار!

بخوان، تار!

تا از صدایت اشعار لطیف بشنوم

بخوان، تار، اندکی!

تا نغمه‌ات را چون آب به روح آتشین‌ام ببارانم

بخوان، تار!

تو را چه کسی فراموش می‌کند؟

ای شیرینی و شربت گستره‌ی خلق

و هنر آتشین‌اش!...