ابری که پاس رهگذر اثیری ما که رازی که نسیم با او گفته بود خواب از چشمش ربوده بود را نگاه می داشت و به او امان می داد و نمی بارید تا او به راه خود ادامه دهد و سر راه از هر که می بیند بدون آن که بگوید از چه حرف می زند بپرسد «می دانی؟»...
ستاره ای که دم صبح «داشت يواشکی قايم می شد» تا شب دوباره برگردد...
درختی که از زمستان سخت پشت سر جان به در برده بود و حالا «داشت شاخ و برگش را توی هوا تکان می داد و صفا می کرد»...
جوباری که بی هراس از پیش رو داشت می رفت و می گفت «فعلاً که می رويم. تا هرکجا. هرچه بادا باد!»...
نیلوفری که «داشت باز می شد» و به رهگذر مهربان که شیطنت کرده بود و به او متلک پرانده و گفته بود «خوشگل خانم! چرا اين قدر دلبری می کنی؟» با ناز دخترانه جواب می داد «به تو چه!»...
قورباغه تنها و معصومی که دلتنگ بود و «داشت ابوعطا می خواند» تا دلش باز شود...
سبزقبایی که
پروانه ای که بالاخره توانسته بود خودش را راضی کند که از دنیای کوچک پیله اش دل بکند و به دنیای بزرگ چشم بگشاید و «داشت از توی پيله بيرون می آمد»...
همه و همه می دانستند. بی آن که بپرسند چه چیز را.
وای چه زیباست جهانی چنین!
فقط یکی بود که نمی دانست و برخلاف همه که نپرسیده می دانستند که چه چیزی را باید بدانند می پرسید «چه چيزی را» باید بداند.
و او انسان بود. انسانی که پیوند هایش را با طبیعت از دست داده است و زبان نسیم و ابر و ستاره و جوبار و سبزقبا و قورباغه و نیلوفر را نمی فهمد!