Skip to main content

اگر این بابا آریایی است، همان

اگر این بابا آریایی است، همان
Anonymous

اگر این بابا آریایی است، همان بهتر که ما نباشیم. تا آنجا ما می دانیم، آریایی ها در اسطهبانات ظهور کردند و از آنجا به کرمان رفتند و از آنجا به جرمن. از قرار معلوم در جرمن ماندگار شدند. البته در شمال جرمن. جنوب جرمن قاتی پاتی است. وقتی آریایی ها از اسطهبانات رفتند، پادشاه اسطهبانات خدا را شکرگزار شد، برای اینکه آریایی ها به یک زبان عجیبی حرف می زدند که هیچ آدمیزاده ای از آن سر در نمی آورد. و وقتی حرفشان را نمیفهمیدی با گرز می زدند تو فرقت. یک روز حتی زدند بر فرق پادشاه بیچاره که اهورامزدا سوار بر یک مزدا از راه رسید که یارو آریایی را گوشمالی بدهد، اما یارو قبلاً فلنگ را بسته بود و رفته بود بازار وکیل تو یک چلوکبابی و داشت کباب چنجه با برنج باسماتی می لمباند که اهورا مزدا با مزدا رسید و چون نمی توانست وارد بازار بشود، دم بازار پارک کرد. صاحب چلوکبابی که

ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف سعدی نام داشت، آدم خیلی باهوشی بود و در بغداد و حلب درس فقه و علوم نقلیه خوانده بود، به یارو آریایی فهماند که باید دربرود. او هم که آدم تیغ زن و باج بگیری بود، بدون آنکه یک شاهی به سعدی بابت چلوکبابی که خورده بود، بدهد از پشت مغازه در رفت. اهورا مزدا که رسید دید جا تر است و بچه نیست. برگشت سوار مزداش بشود، دید مزدا نیست. نگو که یارو آریاییه آمده مزدا را برداشته و رفته. اما چون گواهی نامۀ رانندگی نداشت و بلد نبود رانندگی بکند، دم دروازه قرآن زده بود به یک کامیون و همانجا جان به جان آفرین که عبارت باشد از اهورا مزدا تسلیم کرده بود. اهورا مزدا وقتی رسید معاونش که امشاسبند اردیهشت نام داشت گفت که جان یارو را نگه داشته و هروقت اهورا مزدا لازم داشت تقدیم خواهد کرد. اهورا مزدا که خسته بود و می خواست کمی هوم که عبارت از نوعی شراب است، بنوشد به اردیبهشت گفت همین الساعه بده که می خواهم با هوم نوش جان کنم. و اردیبهشت نیز چنین کرد و گفت ایدون باد! حاجی فیروز هم که همان دور و برها بود شروع کرد به خواندن: بادا بادا مبارک بادا ایشاالله مبارک بادا!