Skip to main content

کرمی جان! میدانم که ازصلح

کرمی جان! میدانم که ازصلح
Anonymous

کرمی جان! میدانم که ازصلح ترکیه و روسیه ناراحتی. مهم نیست پس از مدتی این غم و اندوه نیز میگذرد. باور کن دنیا گذرا ست. همه چیزمیگذرد. هیچ چیز پایدار نیست. حتا تمام این فضا و کهکشانها روزی خاموش گشته به ظلمت میگرایند. زندگی و تمام هستی آخرش غم انگیزاست. هیچ چیز پایدار نیست. همه چیز روزی به نیستی میگراید. سعی کن چند روزی را به خوشی میمنت بگذرانی. تا روحیه ات شاد گردد به همنوع خود بدیده مثبت بنگری. هرگاهی صرف عشربه مفید را به فراموشی نسپاری. مگر انسان چقدرعمرمیکند. از شنیدن عمل های مختلف جراحی کتف ات باور کن غمگین شدم. سعی کن از زندگی لذت ببری. از انسان در زندگی، جز خاطره نیکی و بدی چیزی بیاد نمیماند.هیچکس ثروت و رفاه را با خود به آن دنیا نمی برد. بهترین کاخها را بعد از سی چهل سال تعمیر ومرمت نکنی به ویران مبدل میشود. دوستی باد فتق گرفته بود، ناراحت بود. هی غم وغصه میخورد. میگفت چکار کنم؟

گفتم برو پیش دکتر. میگفت روم نمیشه چیز صمیمی ام را به دکتر نشان دهم. گفتم: دکترمحرم است. این مسائل برایش عادی است. اما او جرات نمیکرد و خجالت میکشید خود را به دکتر نشان دهد. سرت را درد نیارم، روزها بدین منوال سپری میشد، او درغم جانسوز اسرار درناک خود غوطه وربود. از روزگار دردناک خود زجرمیکشید. خیلی از دوستان میگفتند؛ قبل از اینکه باد فتق او را از بین ببرد، غم این اسرار سوزناک روح و روان وی را تلف خواهد کرد. اما ناباورانه روزی حادثه عجیبی رخ داد. چیزی که هیچکس حتا خواب آنرا نمی دید. بدین منوال که روزی دوستم برای خرید که ده دقیه بیشتر برای بستن مغازها باقی نبوده، برای رسیدن به مغازه با عجله درحال رد شدن از خیابان بوده که ناگهان یک ماشین گرانقیمت بنز با سرعتی سرسام آور بهش برخورد میکنه. آنطورکه بینندگان توصیف میکردند، هیکل دوستم چند بار رو هوا معلق میزنه. اما شانس میاره سرپا می افته روی تشکهای کهنه کنارخیابان که قرار بوده بزودی دورافکنده بشه. در این حال ماشین که با ترمز صدا دار چندین متر رو آسفالت کشیه شده بود، پس ازایستادن، یک خانم بولند سراسیمه بحال گریه و ندبه از آن پیاده شده بطرف مصدم رفته بود. مصدوم که از حال رفته و شوکه بوده است، خانم بلوند با دیدن آن جوان مصدم ازعابرین پیاده میخواهد او را بداخل ماشین وی ببرند. اما جمعیت به حال نگران گفته بود؛ لازم است دکتر خبر کنیم. در جواب آنها زن زیبا رو گفته بود، که او خودش طبییب جراح است. پس از آن او را به بیمارستان رسانده خودش مداوی جوان را به عهده گرفته بود. مطلب جالب اینکه بعد از بهوش آمدن جوان تا خانم بلوند او را دیده بود، دلداده وی گشته عاشقش شده بود. چنین بود که آنها بزودی با هم ازدواج کردند، و خانم دکتر خودش فتق جوان را عمل کرده، سلامتی وی را به وی باز گرداند. اکنون آندو با سعادت و خوشبختی تمام صاحب دو بچه اند، با سعادت و خوسبختی تمام در کنار هم زندگی میکنند. بقول شاعر: "چرخ گردون گر دوروزی بر مراد ما نرفت/ عاقبت یکسان نباشد حال دوران غم مخور."