Skip to main content

روح همه جانباختگان چپ و مجاهد

روح همه جانباختگان چپ و مجاهد
Anonymous

روح همه جانباختگان چپ و مجاهد ، و ديگر شهداى مبارزه با رژيم هاى شاه و شيخ قرين رحمت باد . اما بايد بگويم كه دوران اين مبارزات به سر آمده است . و من شخصا هم مبارزه را از سال ٥٤شروع كردم حدود ١٥ سالگى ، چون عمويم از شهداى فدائي حكومت ملى سيد جعفر پيشه ورى بود . و پدرم هم يك إستاد منبت كار و روابط بسيار نزديكي با نماينده آقاى طالقانى در زنجان داشت ( البته من بعد از انقلاب فهميدم ) و نماينده فأميل هاى ما در زنگان ( زنجان) بود كه مخفيانه كمك هاى مالى را به مجاهدين خلق مى رساند . و در در سنين ١٠ و ١٢ سالگى در جلسات فاميلى پدرم و بعضى دوستانش هم شركت مى كردم . و چون دهنم محكم بود و پدرم بهم اعتماد داشت . ضمن پذيرائى از دوستان پدرم ، در نزد شان هم مى نشستم و به سخنان شان گوش مى دادم . البته زمانى كه حرف هاى خيلي جدى داشتند مرا به دنبال آوردن ميوه و چاي( و به قول خودم ، دنبال نخود سياه )

مى فرستادند . يادش بخير .اميد وارم روزى فرصت پيدا كنم تا خاطرات تلخ و شيرين آن دوران را و دوران انقلاب و زندان و جبهه و گشت و گذار در كردستان ( سال ٥٨ ) را به قلم بكشم . در جلسات پدرم و دوستانش من همواره اين جمله را مى شنيدم كه أميدى به ملأها نيست . و زبغي يوغون ( سبيل كلفت ) ها مى توانند كارى برأى مردم و خصوصا ملت ترك آزربايجان انجام بدهند . علتش را هم بزرگان وًميرزا غلامحسين ( كه اهل مطالعه بود) به روشنى بيان مى كرد . و با يادآوري تحريكات آخوند ها ، كه فتحعلى شاه را وادار كردند با روسيه بجنگد. و در نتيجه شكست خورده و آزربايجان شمالى را به روسيه واگذار كرده و ملت ترك مارا تكه پاره كرده بودند .من با اين خاطرات پا به دوران نوجواني گذاشتم. و از خاطرات پدرم و ديگران و اهالى محل راجع به رفتار و كردار فدائيان حكومت ملى در زنگان ( زنجان ) و روستاها ، شروع و به كتابها و تفسير قرآن طالقانى ، و نهج البلاغه و جهاد اكبر خمينى و ... مهم تَر از همه نوشته هاى اصلى از آثار دكتر شريعتى ( از انتشارات حسينه ارشاد ) را تا بهمن ٥٦ ( قيام تبريز عليه شاه) به قول دوستان طَي كشيده بودم . به قدرىمطالعه را دوست داشتم كه كل كتابخانه ميرزا غلامحسين را تا ١٢ سالگى بدون استثنا همه را خوانده بودم و بيشتر احساس تشنگي مى كردم كه بعد از كوچ به تهران و زندگى در محلات تهران نو و نازى آباد ، و ارتباط با بر و بچه هاى فعال دبيرستان و محل مون ، و پسر دائي دانشجو و فدائي ام ، با آثار ماكسيم گورگى و بعدا هم به اسرار خودم دكتر كتاب هاى شريعتى و بازرگان و ....در نهايت اعلاميه هاى مجاهدين و فدائيان ( نظير كتابچه خاطرات اشرف دهقان) از شكنجه هاى دوران زندان و فرار از زندان قصر را هم مى خواندم . بقدري در شوق و زوق پيوستن به مبارزه خصوصا با مجاهدين خلق را داشتم كه مسير دوران دبيرستان را از جلوى دانشگاه تهران ( بين سالهاي ٥٥ تا ٥٦) تا ميدان انقلاب را طوري انتخاب كرده بودم كه برأى وارد شدن به دانشگاه و در نهايت از اين طريق پيوستن به مجاهدين خلق را در روح و روانم. جا انداخته بودم . با بچه هاى دانشگاهى ( دوستان پسردايي ام ) كه هم مجاهد و هم فدائي ( به زعم من هوادار نه عضو ؟؟؟)به كوه نوردى هم مى رفتم . و خواندن سرود هاي گوهستان و ...شور و شوق وصف ناپذيري را در من بوجود مى آورد . قصه سال ٥٦ شركت در تظاهرات روز عاشوراىً در تهران ، و تعقيب و گريز در كوچه پس كوچه هاى خيابان رى و سه راه آمين حضور و تظاهرات و زِد و خورد با گارد دانشگاه ، در تظاهرات دانشگاه روز دانشجو ،و در نهايت شروع دوران انقلاب سال ٥٧ و تظاهرات خياباني و در نهايت ١٧ شهريور ( كه با دوستانم قسل كرده ) رفته بوديم . و آماده شهادت شده بوديم .١٧ شهريور واقعا روز وحشتناكي بود. من شخصا در اول خيبان كوكاكولاى آنروز ( خيبان شهدا ) درست در ميدان شهدا ( ژاله) قرار گرفته بودم . و در كنارم دوست ام صمد و يك پسر بچه ١٢ ساله هم بود كه موقع شروع أندازى گاردي ها ترسيد و از جا بلند شد و در نتيجه از پشت با مسلسل ( ام آ ژ س) تيربار تير خورد و سينه اش پوكيد.تفل معصوم آنروز يك شاخه گل قرمز رنگ با خودش آورده بود. و با اشاره به گاردى هاى شاه ، با جمعيت شعار مى داد بوادر ارتشي ، چرا برادر كشي....اما جلوى چشمان همه و همراه زنان و كودكان از بالا با هيلى كوپتر و كاليبر ٥٠ و از پايين هم با مسلسل گاردى ها جمعيت قتل عام شدند. من و دوستم صمد نشستيم و اشهد مون را خوانديم . اما مسلسل ها با زاويه اي كه روى پايه هايشان قرار گرفته بودند . گلوله ها به نظرم از بالاى سرمان مى گذشت. و وقتى به خود آمديم وًسينه خيز بچه ١٢ ساله را با خود به پياده رو كشانديم . اما ديگر شهيد شده بود. و جوانان ديگر جسد اورا از ميدان بدر بردند . من به علت خون مالى شدن پيراهن سفيدم ...