Skip to main content

به علت خون مالى شدن دست و

به علت خون مالى شدن دست و
Anonymous

به علت خون مالى شدن دست و صورت و پيراهن سفيدم در اثر حمل جسد بي جان پسر بچه ١٢ ساله ، و تحويل آن به مردم و خارج كردن جسد از صحنه قتل عام ميدان شهدا و خيابان شهدا ( كوكاكولا) ، به قدرى از شهيد نشدن ام پكر شده بودم كه ، داشتم از ناراحتى مى تركيدم .علتش هم وجود جمعيت به خاك خون كشيده و ريخته در سطح خيبان به طول ٢٠٠ تا ٣٠٠ متر بود كه از بالا از هيلي كوپتر ها و ازپايين هم مسلسل چو هاى گارد شاه همه را به رگبار بسته بودند. خداوند يكتا را شاهد مى گيرم كه از خود ميدان شهدا تا خياباني كه به طرف ميدان امام حسين ( فوزيه ) مى پيچيد . زن و مرد وًكودك كف خيبان پخش شده بودند.و خصوصا زن در تظاهرات آن روز خيلى زياد بود و كف خيبان پر از أجسادى بود كه با چادر نماز هاى سفيد و سياه به زمين ريخته بودند.من واقعا مى خواستم شهيد بشؤم ، خصوصا وقتى مقاومت و اجساد زنان و دختران را مى ديدم ، از خودم شرمنده مى شدم .

اين بود كه با همون وضعيت مجددا در خيبان هاى فرعى به تظاهرات عليه حكومت نظامى و گاردى هاى جلاد ادامه داديم . وًمن با شورى عجيب و بدون ترس جلوى گاردى ها رفته و با فاصله ٤٠ و ٥٠ مترى به همه شان ناسزا مىًگفتم و شعار مرگ بر شاه مى دادم . واقعا دلم مى خواست شهيد شوم. اما يك خانم با ديدن حال و روز من ، دستم را گرفت و از جلوى گاردى ها به كنارى كشيد و با دوسه نَفَر ديگر به داخل يك خانه رفتيم و ضمن شستن دست و صورت ، پيراهن خونى ام را عِوَض كردند و يك پيراهن قرمز تنم كردند . و بعد هم با خوردن كمى آب از خانه خارج شدم . كه حدود ساعت ٣/٥ يا ٤ بعد از ظهر مى شد.همه جا حكومت نظامى شده بود . و من مجبور بودم تا خانه برادرم در نازى آباد را پياده و از كوچه پس كوچه ها بروم .
در مسير ميدان شهدا تا ميدان شوش را چندين بار قنداق تفنگ خوردم . و گاردى ها فحشم مى دادند كه چرا پيراهن قرمز پوشيده ام . شانس آوردم كه كسي پيراهنم را در نياورد . و گرنه زير پيرن سفيد وًخونى ام هنوز زير پيراهن قرمز تنم بود. اون خانمه با پوشاندن پيراهن قرمز به من ، روز ١٧ شهريور ، باعث شده بود كه در مسير برگشت به نازى آباد ، حسابىً از دست ارتشي هاى مسير راه ام كتك بخورم .چند بار در مغازه هاى نانوايي پنهان شدم كه مردم را پناه مى دادند . حدود هاى ساعت ٨ شب به خانه برادرم در خانى آباد رسيدم .كه آش و لاش وًگرسنه وًتشنه ، واقعا روز عاشورا بود. هيچگاه در طول اين ٣٨ سال ، روز ١٧ شهريور ٥٧ را از ياد نبرده ام .شركت كردن در روز ١٧ شهريور ، نتيجه آگاهى ام از خاطرات زندان و شكنجه اشرف دهقان و شهادت حميد اشرف و شهيد شدن يك فدائي خلق در خانه نزديك خانه برادرم در خانى آباد بود . كه اثر عميقي در روح و روانم گذاشته بود. اما از آنجايي كه از يك خانواده مذهبى متوسط بودم . گرايشم به شريعتى و مجاهدين بيش از همه بود .
تا اينكه انقلاب ضد سلطنتي پيروز شد . و در روز ٢٢ بهمن من هم مثل اكثر جوانان تهران در تسخير پادگانها شركت داشتم . و در روز هاى بعد بعد از بهمن و اسفند ٥٧ ، در حفاظت ساختمان ركن دوم ارتش در نزديكي دادگاه ارتش و روبروى مقر گارد جاويدان در ساختمان بلند ركن دوم ارتش چند هفته اى به همراه بچه هاى انقلابي ديگر نگهبان بودم . كه كه فردى به اسم دكتر على مسئول نگهبانيى آنجازبود واز طرف بهشتي آنجا مسئول بود.
در ساعات خارج از پست نگهباني مون ، به اطاق هاى مختلف سر مى زديم و از طبقات مختلف ركن دوم ديدن مى كرديم .در يكى از اين أطاقها با پرونده خسرو گلسرخى بر خوردكردم . و ضمن خواندن پرونده باز جويي و محاكمه او . نوشته بود كه دو بار عمل ميرزا قلى خانى روى خسرو اجرا شده است . و مشخص بود اين كار بعد از محاكمه و دفاع جانانه آن شهيد بزرگوار صورت گرفته است . و قصه من و امثال من تا زندان و تبعيد ادامه پيدا كرد كه از حوصله اين نوشته خارج است . اما در طى تمامى اين سالها ، خصوصا بعد از شهادت برادر و مادر و خواهرم . و دوران زندانى و تعيد خود خواسته به خارج از كشور ، و ادامه مطالعه اوضاع حاضر و سرنوشت سازمان مجاهدين خلق فارس رجوى ، كه من هم از سال ٥٩ تا ٨٩ عضو و هوادار آن بودم . مثل اغلب مردم ايران و ملت ترك آزربايجان جنوبي ، به اين نتيجه رسيدم كه دوران شريعتى و مجاهدين و فدائيان با وجود اينكه درد و رنج بسيار كشيدند . ديگر بسر آمده است . وًملت هاى ايران برأى رهايي از دست رژيم فاسد فارس آخوندى نياز به أفكار و عقايد جديدى مى باشد كه لزوما از مسير ايران واحد نمى گذرد . چونكه بعد از انقلاب ملت هاى ايران خصوصا ملت ترك ما تجربه تلخى از حضور رژيم خمينى در آزربايجان جنوبىً، چه بسا بد تَر از رژيم شاه پيدا كرده است . و اين است كه با وجود اينكه هيچ إنسان آگاه و منصفى منكر زحمات و جان فشأنى فدائيان خلق وًمجاهدين خلق ، در آن دوران سيا