Skip to main content

[ادامه‌ی کامنت]

[ادامه‌ی کامنت]
Anonymous

[ادامه‌ی کامنت]

افسانه در مورد چگونگی مان‌قورت سازی ژوان ژوان ها می‌گوید: ژوان ژوان ها وقتی کسانی را اسیر می گرفتند آنها را به صحرا برده موهای سرشان را از ته می‌تراشیدند، بعد شتری را سر بریده و از پوست گردن شتر که از سفت‌ترین قسمت پوست شتراست قطعاتی را جدا کرده و بلافاصله به سر اسیر چسبانیده، آنرا محکم می بستند. بعد از این کار دستبند و پابند اسیران را محکم کرده آنها را در زیر آفتاب سوزان رها می کردند.

بعد از مدتی موی سر آنها رشد کرده و چون جایی برای رشد خود نمی یافتند برگشته بتدریج داخل مغز اسیر می شدند. در این موقع بیشتر جوانان تاب تحمل این غذاب را نیاورده فوت می کردند ولی آنهایی که می ماندند در اثر برخورد موها با سلولهای حافظه تمام خاطرات گذشته خود را از دست داده و تنها مهارت‌های آنان در تیراندازی می‌ماند. آنها به دستور ارباب خود هر کس را که دستور میداد بلافاصله تیرباران می‌کردند.

چون از بین ده اسیر یک اسیر مان قورت شده و بقیه می‌مردند لذا ارزش یک مان‌قورت ده برابر یک غلام بود و اگر کسی مان‌قورت کسی را می کشت مجبور به پرداخت جریمه سنگین می شد.

خلاصه افسانه مانقورد:

روزی پسر جوانی بنام "ژول آمان" (یول آمان) فرزند پیرزنی بنام "نایمان آنا" برای گرفتن انتقام خون پدر خود از ژوان ژوان‌ها که در جنگ با آنان کشته شده بود به اتفاق سایر جوانان قبیله نایمان به ژوان ژوان ها حمله کرده و بعد از جنگی قهرمانانه اسیر می شود. ژوان ژوان‌ها او را مان‌قورت کرده و به چوپانی گله های خود می گمارند. "نایمان آنا" برای نجات پسرش به منطقه ژوان ژوان ها رفته و پسر خود را می بیند که چوپان گله شده است. مادر به فرزند نزدیک شده و اسمش را می پرسد. پسر جواب می دهد که نامش مان‌قورت است. مادر در میان حسرت و ناامیدی از پدر و مادر و ایل و تبارش می‌پرسد. پسر جوان تنها یک جواب دارد آنهم: من مان‌قورت هستم. مادر سعی می کند حافظه ی پسر جوانش را به کار بیاندازد. "چنگیز آیتماتف" - نویسنده معروف قرقیزی - در همان رمان "روزی به درازی یک قرن" بقیه ماجرا را چنین به رشته قلم می کشد که مادر خطاب به پسرش می گوید: اسم تو ژول آمان است می شنوی؟ تو ژول آمان هستی. اسم پدرت هم دونن بای (Donan bay) است پدرت بادت نیست؟ آخر او در زمان کودکیت به تو تیراندازی یاد می داد. من هم مادر تو هستم، تو پسر من هستی، تو از قبیله نایمان هستی متوجه شدی؟ تو نایمان هستی

او (مان‌قورت) با بی اعتنایی کامل به سخنان مادرش گوش می داد. گویی اصلا این حرفها ربطی به او ندارد

نایمان آنا باز دوباره تلاش کرد که حافظه پسرش را بکار بیاندازد لذا با التماس گفت:

اسمت را بیاد بیاور... ببین اسمت چیست مگر نمی دانی که پدرت دونن بای است؟ اسم تو مان‌قورت نیست ژول آمان است. برای این اسمت را ژول آمان گذاشته ایم که تو در زمان کوچ بزرگ نایمان ها بدنیا آمدی. وقتی تو بدنیا آمدی ما سه روز تمام کوچ خود را متوقف کردیم.

"نایمان آنا" برای اینکه احساسات پسرش را تحریک کند و او را به یاد کودکی خود بیاندازد برایش ترانه و لالایی و بایاتی می خواند ولی هیچ تاثیری در پسر جوان نمی کند. در این موقع ارباب ژول آمان پیدا شده و نایمان آنا از ترس او پنهان می شود. ارباب ژول آمان از او می پرسد آن پیرزن به تو چی می گفت؟ ژول آمان می گوید او به من گفت که من مادرت هستم. ارباب ژل آمان می گوید تو مادر نداری تو اصلا هیچ کس را نداری فهمیدی، وقتی آن پیرزن دوباره پیشت آمد او را با تیر بزن و بکش. او بعد از دادن "حکم تیر" به دنبال کار خود می رود. نایمان آنا وقتی می بیند او رفت از مخفیگاه خویش خارج شده می‌خواهد که دوباره حافظه تاریخی و قومی و خانوادگی پسر جوان را بکار بیاندازد لذا به او نزدیک می شود. اما ژول آمان با دیدن نایمان‌آنا بدون هیچ ترحمی در اطاعت کورکورانه از دستورات اربابش قلب مادرش را نشانه گرفته و او را از پشت شتری که سوارش شده بود سرنگون می سازد. قبل از اینکه پیکر بی‌جان نایمان‌آنا به زمین بیفتد روسری او به شکل پرنده‌ای بنام دونن‌‌بای درآمده و پرواز می کند. گویی این پرنده روح نایمان آنا را در جسم خود دارد. از آن زمان پرنده ای در صحرای ساری اؤزیه پیدا شده و به مسافرین نزدیک گردیده و دایماً تکرار می کند:

"به یاد آر از چه قبیله ای هستی، اسمت چیست؟ اسم پدرت دونن بای است، دونن بای، دونن بای"

پیکر بی جان نایمان آنا در محلی که بعدها بنام او به قبرستان "آنا بیت" معروف گردیده به خاک سپرده می شود. پسر مان‌قورت او حتی برای گرامی داشت خاطره مادر بر سر قبر او نیز حاضر نمی شود چراکه او خود را بی‌پدر و مادر و بی‌اصل و نسب می دانست.

[ادامه در کامنت بعدی ...]