Skip to main content

2 No Comment

2 No Comment
Anonymous

2 No Comment
من آواره ام! چون متولیان« خدا»، حامیان و شریک های « الله» و عمله های الهی زنده ماندن را بر من روا نمی دارند و هرآینه اگر بر من که اندیشه ام با ذهنیت آنان در تضاد است دست یابند، سرنوشت همان جوانان در انتظارم خواهد بود.
من آواره ام. من از خانه ی پدری رانده شده ام. من زندگانی را دراین دربدری باخته ام...
مرا کنون هم زنده مپندارید. من در فراق آن خاک کم حاصل، آن هوای خشک تابستان وآن سرمای شلاقزن زمستان، مرده ام. اگر زمانی زنده بودم، اکنون ملزم به زندگی ام. اگر گویا و سرزنده بودم، اکنون جماد و میّت شده ام. اگر در اقلیمی ساکن بودم، کنون سرگردانم. اگر سالم و به سامان بودم، حال خسته و پریشانم.
من پریشان از دست بیداد رفته بر میهنم. من ویلان در غربت غربم. هیهات که من در این بهشت روی زمین غریبم... آخر من کوچیده ام، من میهن رهاکرده ام، من بی وطنم.

هلا! ای دوستانِ جا مانده و گمشده ام در میهن، ای هموطنانی که نا خواسته و دلشکسته از شما بریدم، ای بیگانگانی که مرا پناه دادید! فریاد که من وطن ساختگی دارم. من شهروند دیار غربت بدون رغبتم. من « از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام»
من بالم شکسته است. پرم ریخته است ... پس چه توقع پرواز؟
آری من خود مرگم. اگر نفس می کشم، اگر در ریه هایم هوا جریان دارد، واکنش عضلات است و اراده ی مرا در آن دخالتی نیست... من مرده ام.
نه... من آواره ام. من در دیار غربت خواهم مرد و خروارها خاکش را بر کالبدم تحمل خواهم کرد و سرانجام، ذرات پیکرم نیز با خاک این دیار در می آمیزد.

آه ای دیار آشنا و ای سرزمین آشنائی ها! زنهارهرگز از یاد نخواهی رفت.
یاد یارانی که رفتند و آنها که زنده اند، یاد دیاری که فراموشی نمی پذیرد، یاد آن بهار و باران، یاد آن قمری ها و هزاران، یاد آن دشت ها، کوهساران، مرغزاران، چشمه ساران. یاد آن اسبها، آن سواران در جولانگاه کوه و دمن سرزمینم که ذهنیت کودکیم را سرشار از غرور می کرد؛ اکنون اشک از چشم ترم برگونه می ریزد.
یاد شادیها، غمها، ناکامیها، یاد سوز باد سرد«آریز»(۴) در زمستان زمهریر سنندج، یاد دریای مهتاب برکران تا کران شهرِ خفته در دره، و آسمان صاف شبهای تابستان، یاد آن نگاه کنجکاو بر خط شیری بر روی آسمان شهر به هنگام خواب در پشت بام خانه، یاد یار و دیار و لانه، خنجری گشته است که گوشه گوشه از وجودم را زخم می زند.
افسوس که مرا به سرزمین مادری راهی نیست.
من آواره ام. من در دیار غربت خواهم مرد و خواهم خفت.

لعنت بر انقلاب! نفرین بر بانیان شورش! افسوس بر جوانی و غوغاها و کشمکش هایش! اُف بر تقلای بی جا برای هدف به دست نیامده. دریغ بر سعی باطل!
لعنت بر آن رهبر انقلاب که با خود بزرگ بینی اش سیل خشم ملت را علیه نظام جاری کشور به راه انداخت؛ به این امید که در میهن دموکراسی برقرار می شود.
اُف برآن تمدن بزرگ که به خمینی ختم شد. نخست وزیری که در قانون اساسی مشروطه، شاه بود و سلطانی می کرد.
از بداقبالی ملت، شجاعت، شهامت، استقامت، کاردانی، مقاومت، تصمیم گیریهای به موقع، دستور برای اجرای درست استفاده از منطق قانون، هیچکدام از نمونه مقولاتی نبودند که ذهن این سلطان مشروطه! را برآشوبد و در ذهنش درخششی داشته باشد. بلای خمینی را، استبداد، ستم، فساد، جهل و خودخواهی های او بر سر ما آوار کرد.

آوخ به عمر از دست رفته در تباهی های انقلاب...

فغان که ما نسل زندگی گم کرده ایم. ما نسل عمر باخته ایم... کودکی را در فقر و نبرد با امراض گوناگون دست و پازدیم، نوجوانی و جوانی را از ستم سلطان ترسیدیم و در آن استبداد تلف کردیم، میان سالی را به ثمن بخس به انقلاب فروختیم و برده ی آوارگی شدیم؛ و... سرانجام اکنون در لبه ی پیر سالی چشم به هیچ دوخته ایم. مرگ و دیگر هیچ چ چ چ...

---
۱ و ۲ دو دهکده در اطراف شهر سنندج در کردستان. ٣- کوهی در جنوب غربی سنندج.۴- کوهی بین سنندج و مریوان.

دکتر محمد علی مهرآسا- کالیفرنیا