در دنیا, روزانه میلیون ها صفحه حقیقی و مجازی جهت بهبود اوضاع نوشته و خوانده میشود. نمونه آن همین تجربه کوتاه که پس از چند روز, و گفتگوی بسیار در باره جوک های اتنیکی و زیان های ناگفته آن, ظاهرا من تنها کسی هستم که در پی چاره بوده ام. اگر این تجربه کوتاه گویای چیزی باشد, همانست که زنده یاد مهدی اخوان ثالث سالها پیش گفته بود:
..........
شبي که لعنت از مهتاب ميباريد،
و پاهامان ورم ميکرد و ميخاريد،
يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود،
[ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «بايد رفت»
و ما با خستگي گفتيم: «لعنت بيش بادا
[ گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت»
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود.
يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
- «کسي راز مرا داند
که از اين رو به آن رويم بگرداند.»
[ مثل دعايي زير لب تکرار ميکرديم.
و شب شط جليلي بود پرمهتاب.
.......
یکي از ما که زنجيرش سبکتر بود،
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت.
خط پوشيده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بيتاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نيز آنچنان کرديم)
و ساکت ماند.
نگاهي کرد سوي ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپيداي دوري، ما خروشيديم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «براي ما بخوان!» خيره به ما ساکت نگا ميکرد،
پس از لختي
در اثنايي که زنجيرش صدا ميکرد،
فرود آمد. گرفتيمش که پنداري که ميافتاد.
نشانديمش.
به دست ما و دست خويش لعنت کرد.
- «چه خواندي، هان؟»
[ مکيد آب دهانش را و گفت آرام:
- « نوشته بود
همان،
کسي راز مرا داند،
که از اين رو به آن رويم بگرداند.»
***
نشستيم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کرديم.
و شب شط عليلي بود.
کتیبه. تهران، خرداد 1340
سال نو به همه مبارک و به امید دنیایی بهتر