Skip to main content

در يك دوره دوساله با زنده ياد

در يك دوره دوساله با زنده ياد
کیانوش توکلی

ز توی تونل تاریکی عبور می کردیم؛ با خروج از تونل ناگهان جلوی ما نوارهای سیاهی از یخ ظاهر شد. من پشت فرمان بودم و ترمز زدن همان و چرخش بی پایان ماشین همان! بدون اینکه ماشین واژگون شود از جاده خارج شده

دوره ای دو ساله تمام وقت با بیژن بوده ام. او پس از فرار از زندان در اولین دستگیری اش با استفاده از کانال تهویه هوا از زندان تبریز، برای مخفی شدن به تهران آمده بود و من هم پس از اشغال ستاد سازمان چریک های فدائی خلق ایران توسط کمیته چی ها که در خیابان میکده واقع بود، برای دور بودن از دسترسی مأموران رژیم، به مشهد رفته و در آنجا مخفی بودم. در زمستان سال 59 بیژن مأموریت یافت برای سازماندهی کمیته نظامی جدید و برای تماس با من به مشهد بیاید. پیشتر از آن درباره بی باکی و پرشور بودن وی و همچنین درباره فرار او از زندان شنیده بودم. بزودی با هم جفت و جور شدیم. آن زمان ماشین پیکان جوانانی از امکانات سازمان در اختیار ما بود.
با هم از مشهد حرکت کرده و راهی تهران شدیم، غافل از آنکه در فصل زمستان و با ماشینی در حرکت هستیم که لاستیک های تابستانی داشت و ما هم در مسیر چنان درگیر بحث و فحص بودیم که بدون توجه به سرمای سخت خراسان به پیش می راندیم. بیژن از فرارش از زندان، از خاطراتش در جبهه آزادی بخش فلسطین زیر نظر جرج حبش در لبنان صحبت می کرد و من هم از ناراحتی هایم ناشی از انشعاب اقلیت و تأثیرات روحی شدیدی که روی من گذاشته بود منجمله جدائی از دوستانی بسیار نزدیک و عزیز. بیژن سعی میکرد مرا دلداری دهد و در این رابطه از جنبش چپ و تجربه ترکیه مثال می آورد و اینکه آنها نیز با انشعابات مختلفی درگیر شده بودند. او تأکید میکرد که بهرحال این دوران نیز سپری می شوند و راههایی یافت میشوند که مبارزین واقعی یکدیگر را پیدا کنند. از توی تونل تاریکی عبور می کردیم؛ با خروج از تونل ناگهان جلوی ما نوارهای سیاهی از یخ ظاهر شد. من پشت فرمان بودم و ترمز زدن همان و چرخش بی پایان ماشین همان! بدون اینکه ماشین واژگون شود از جاده خارج شده و درون انبوهی برف افتادیم. به هر زحمتی بود ماشین را از میان برف بیرون کشیده و به راه خودمان ادامه دادیم! حال دیگر ترس و نگرانی و نگاه به جاده هم به مباحثات ما غالب شده بود! هنوز چند کیلومتری طی نکرده بودیم که دوباره با همان وضعیت روبرو شدیم و صحنه به همان وضع مجدداً تکرار شد. وقتی بالاخره ماشین ایستاد به پیشنهاد بیژن باد ماشین را کم کرده و بقیه راه را در عین نگرانی و خوشبختانه صحیح و سالم به تهران رسیدیم.
رسیدن به تهران همان و سازماندهی های اولیه کمیته نظامی همان! در کنار کار شبانه روزی که با هم داشتیم، روابط خانوادگی ما نیز به هم گره خورد! لاله دختر بیژن تقریباً هم سن دختر من ژاله بود. آنها به هم بازی های خوبی برای هم بدل شده بودند. دیدارهای خانوادگی ما همواره مشحون از لحظات ناب رفاقت و دوستی و مهر بود.
بیژن قدی کوتاه و جثه ای ریز داشت، اما در بی باکی و ماجراجوئی وی کمترین تردیدی نبود. او آدم با تجربه ای بود و اگرچه به لحاظ نظری بیشتر در چارچوب های گذشته سیر می کرد، با اینهمه در کار مطالعه عمیق و طرح مباحث نیز کوتاه نمی آمد. در کنار بیژن وضعیتی پیش می آمد که انگار منبع انرژی بود و بنحوی از انحاء این انرژی به دیگری نیز سرایت می کرد. همانطور که اشاره کرده ام و خیلی ها نیز بدان اذعان کرده اند، بیژن شبانه روز درگیر فعالیت بود. یکبار مادر بزرگ اش از او پرسید: بیژن، چه خبرته؟ آخه این همه فعالیت شبانه روزی برای چی هست؟ او هم به شوخی رو به مادربزرگ کرده و گفته بود: میخوام رئیس جمهور شوم! مادر بزرگ هم باور کرده بود و سرش رو بعلامت تأئید تکان می داد!
در پی انشعاب برخی از چهره های بسیار شاخص نظامی کار سازمان از جمله چریک های فدائی خلق همچون سیامک اسدیان، احمد غلامیان لنگرودی (هادی) (1) و محمدرضا بهکیش به اقلیت پیوستند با اینهمه بخاطر روابط دوستانه و شخصی ویژه ای که با آنان داشتم توانستیم در برخی موارد بر سرتقسیم "اموال سازمان" با هم به توافق رسیده و در یک ویا دو مورد هم انباره سلاح را بدون توجه به دستور تشکیلات بالاتر، بین خودمان تقسیم کنیم.
کمیته نظامی فدائیان خلق متشکل از عطا، من و با مسئولیت بیژن سازماندهی شد. کلیه امور نظامی در سراسر ایران از ساخت نارنجک تا نقل و انتقالات سلاح در سراسر کشور زیر نظر این کمیته سه نفره اداره و حتی عملی میشد. هر سه ما بخاطر رعایت مسائل امنیتی از تشکیلات سراسری جدا شده و مناسبات محدودی با اعضاء سازمان بالاخص آنهائی داشتیم که کم و بیش روابط با آنها گریزناپذیر بود. این وضعیت البته برای هر سه ما فرصت مناسبی پیش آورده بود در زمینه مطالعه آثار و کتب مختلف وقت زیادی نصیب مان شود و بتوانیم برخی از مهمترین موضوعات