رفتن به محتوای اصلی

چیز غریبی نیست داستان سینه زدن "آقای پزشگیان" و مداحی او .

چیز غریبی نیست داستان سینه زدن "آقای پزشگیان" و مداحی او .

 

دورن هر ایرانی یک سینه زن ونوحه خوان خفته که نمی توان براحتی از آن عبور کرد.ابر سنگینی از باور های مذهبی وملی که قرن ها با آن زیسته ایم .باور هائی که در شرایط مختلف به اشکال گوناگون ،به تلنگری از ذهنیت تاریخی ما بیرو می جهد.آن می کند که نباید و نشاید.
من امروز داستان یک خانه را بیان می کنم ،که آئینه تمام نمای این انقلاب ارتجائیست.
داستان این خانه بسیار شگفت انگیز است .سیمای گذشته وحال شهری بنام زنجان . 
خانه ای نسبتا بزرگ واربابی،با حیاطی مصفا  و حوضی که آب کاریز سرچشمه از فواره سنگی آن غلغل زنان بیرون می ریخت.مهم ترین اتفاقات سیاسی این شهر درون این خانه رقم می خورد و مرکزی بود برای سازمان دهی لات ها  ونوچه های صاحب خانه که محمود خان  نامیده می شد.

خانه ای با حافظه تاریخی فراوان . بعد انقلاب  از نخستین کار های دولت انقلابی در هم کوبیدن خانه های دو سوی این خیابان که اکثرا برادران ودیگر خویشاوندان  محمود خان بحساب  می آمدند،بود . 
تمام خانه های دوطرف خیابان را در هم کوبیدند . اما در مورد این خانه اصلی ،دیوار های خانه را بر داشتند .درختان داخل حیاط را بریدند حوض و باغچه ها را با خاک یکسان کردند. تنها خانه لخت شده محمود خان را مانند زنی که وسط خیابان لختش کرده باشند،باقی نهادند. 
خانه بدون حجاب به موزه تبدیل گردید . پیگر چند مرد نمکی کشف شده درمعادن نمک را که مربوط به دوره ساسانیان است را هم درون آن نهادندتا عبرت آیندگان گردد. 
خیابان محو شد. محوطه بزرگ در هم کوبیده شده ،ایستگاه مرکزی اتوبوس ها گردید، بهمراه چند چادر سیاه که نام مرکز فرهنگی اسلامی بر آن نهادند . مردانی ریشو درون آن نشستند.نوحه خوانی کردند .کسانی که قبلا زیر پنجره اطاق محمود خان می ایستادند و برای او نوحه می خواندند وانعام می گرفتند.
حال   همان نوحه خوانان  سگاندار انقلابی شدند. که نوحه خوانان وشمایل گردانده ها بدنه اصلی آن را تشکیل میدهند. کسانی که دیروز برای محمود خان نوحه می خواندند وامروز برای حکومت . 
بعد متجاوز از گذشت هفتاد واندی سال از خود سوال می کنم. در کجای تاریخ ایستاده ایم ؟ 
بسال های کودکی و آن تکیه وحشت انگیز که ترس بر جان کودکیم می ریخت. فکر می کنم .به مراسم های بزرگ ودیوانه وار روز های محرم که برشخصیت بسیاری از کودکان ونوجوانان  تاثیر می نهاد.
باورهای سخت و صلبی که بستر انقلاب نکبت بار اسلامی  شد.باور هائی که هنوز بعد نیم قرن سایه مخوف آن بر جامعه سنگینی می کند. راه بر ترقی وتجدد می بندد. از دل خود رئیس جمهور بیرون می دهد که میان این همه مسائل دست اندر کار عزاداری و سینه زنی است. 
تلخ است و درد آور!
از مقابل درب تکیه اکبریه عبور می کنم بر می گردم به در کوچک پشتی آن نگاه می کنم دری برای ورود خانم ها ، با یک سوراخ بزرگ که همیشه تاریکی درون دالان بطور مرموز و وحشت انگیزی از آن بیرون می زد وترس در جانم می ریخت .

تکیه ائی بود با سالنی که آن روزها در چشم کودکانه من بسیار بزرگ به چشم می آمد با حیاطی کوچک و چند درخت تبریزی که همیشه تعدادی کلاغ سیاه بر آن ها نشسته بودند. زن خادم مسجد می گفت" این ها کلاغ های امام حسین اند وجای دیگر نمی روند."

داخل سالن پر بود از علم های بلند پنج انگشتی که شال های رنگی ترمه و اطلس های سرخ وسبز برانگشتان آن ها آویزان شده بودند. تکیه آخوند روضه خوانی داشت که من اورا همیشه با یک اسب و جلو دار مفلوکی بیاد می آورم که چراغ فانوس به دست پیشاپیش اسب او می دوید ، و آخوند اسب سوار را از مسجدی به مسجد دیگر می برد. وقتش آنچنان ضیق بود که فرصت نمی کرد به نشیند وچای به خورد. از در مسجد که وارد می شد چای گردان داخل سالن ، چانیش را به دستش می داد. او همین طور هورت کشان وصلوات گویان خود را به بالای منبر می رساند.

همه صحنه ها مانندی یک فیلم از مقابل دیدگانم عبور می کنند. او از زمین زمان می گفت. با شعری آغاز می کرد "ای نام تو بهترین سر آغاز " ادامه می دادوسرانجام می گفت "شما ها چشم بصیرت بین ندارید. اگر چنین چشمی داشتید، می توانستید هرشب بعد از ساعت دوازده این جا بیائید وببیند که این علم ها چگونه خون گریه می کنند. می دیدید که هر شب جعفرجنی با جن های خود چطور این علم ها را برمی دارند وهمراه حضرت فاطمه و حضرت زینب ،سربریده امام حسین را درصحن این مسجد می گردانند ونوحه می خوانند. از نوحه آن ها این علم ها خون گریه می کنند. این را سرایدار مسجد بار ها دیده و به من گفته است !

آن ها که عقیده کامل دارند، می توانند این خون های ریخته شده بر فرش ها را ببینند! جماعت پچ پچی می کردند به فرش ها خیره می شدند. برخی به تبرک دست بر فرش ها می کشیدند وبرخی به تائید سر تکان می دادند.

من جاری شدن خون را در میان گل بوته های فرش می دیدم ووحشت می کردم . نمی دانم از این ابوجهل واقعی چه بنویسم که چگونه مدتی طولانی از کودکی من را به ترس آغشته کرده بود. طوری که هر بار از مقابل در پشتی تکیه با آن سوراخ بزرگ رد می شدم، تاریکی دهشت آور آن تنم را به لرزه می انداخت .

این آخوند ها ونوحه خوان ها در سرتا سر تکیه ها ومساجد شهر می چرخیدند و اوهام خود را انتشار می دادند.هرمسجد پیشنماز ، مکبر ،روضه خوان ، دسته عزادارن و علم های خود را داشت. با علم کش های مخصوص به خود که اکثرا لات ها , دو اسمی های زنجان وآدم های کم بضاعت که هرگز امکان دیده شدن و عرض اندام در جامعه را نداشتند در این علم کشی ها خودی نشان می دادند و زیر بارعلم می رفتند . به ندرت یک نفر از آدم های مطرح ، صاحب نام وتحصل کرده را زیر این علم ها می شد دید ! دسته سینه زنان ,زنجیر زنان که عمدتا از روستائیان اطراف ، پادوهای بازاریان، میدان دارها ، مسگر ها ،چاقو سازان ، صاحبان حرفه های پائین از نظر اجتماعی ،عمله ها ،حمال ها ، تعدادی ازجوان های مذهبی انجمن های عزا داری , پای ثابت این زنجیر زنان بودند . کمتر کارمندان دولتی را در این صفوف می دیدی . به خصوص بعد از سال های پنجاه .

قمه زن با کفن های سفید ، سرهای تراشیده از وسط باقمه های آخته وخونین پا بر زمین می کوبیدند ،چرخ می زدند ، حسین حسین می گفتند، شور حسینی می گرفتند قمه بر فرق سر می کوبیدند . من از لابه لای جنگل عظیم پا های هزاران نفر که به تماشا می ایستادند براین رژه ترسناک نگاه می کردم واشگ می ریختم .اشگی از ترس یا احساس نمی دانم ؟

برایم ذوالجناح با آن تن پوش خونی وده ها نیزه شکسته بر روی آن بسیار درد آور ورقت انگیز بود. به خصوص که آن اسب بیچاره را که مال گاریچی محل بود وذغال می کشید را می شناختم ودلم می سوخت که مبادا بمیرد. از سردسته های غول پیکر که پر آوازه ترین لات های زنجان بودند می ترسیدم .

این دسته جات از هر کجا که راه می افتادند باید دسته های دیگر سر راهشان قرار نمی گرفتند که کار به زد وخورد نکشد! نهایت تمام راه ها به خانه محمود خان ذوالفقاری بزرگترین ارباب زنجان ختم می شد.
دسته جات گوناگون از در کوچک وارد می شدند ، داخل حیاط بزرگی که وسط آن حوض سنگی بزرگی بود می چرخیدند! روبروی ساختما ن دو طبقه آجری می ایستادند ودر وصف محمود خوان نوحه سر می دادند " اویون آباد اولسون کربلا ! یاخچی قوناق ساخلاادن ! خانه ات آباد کربلا خوب مهمان نگاه داشتی !" روی خانه ات آباد بلند وجداگانه مکث می کردند! باز سینه می زدند تا زمانی که خان بزرگ با تبختر بر بالکن ظاهر می شد، دستی تکان می داد ومباشر پولی کف سر دسته می نهاد ودسته سینه زنان و مدح گویان از در بزرگ خارج می شد ."اویون آباد اولسون! اویون آباد اولسون ! خانه ات آباد باد! خانه ات آباد باد ."

درست بیاد ندارم دسته عزاداری دروازه ارک بود یا دروازه رشت ! که یک گاری با خری از پای افتاده ورنجور داشت که روز های عاشورا کف گاری را پر کاه می کردند ویکی از حمالان قدیمی شهر لباس شیر می پوشید روی کاه ها می نشست ودر تمام مسیر گاه به سر وروی خود می پاشید. این همان شیری بود که گویا برای کمک به امام حسین از افریقا خود را به کربلا رسانده بود واما رخصت نداده بود که درکنار او به جنگد. شیری که بعداز کشته شدن امام حسین بر بالای جنازه او نشسته و کاه بر سر وروی خود می ریخت.

اما این شیر بیچاره ما هم تریاکی بود وهم به شدت چپوقی .گاه کم می آورد .خسته می شد ،به محض این که دسته جائی توقف می کرد تا نفسی تازه کند ! او هم چپق بلند خود را از زیر لباس شیر بیرون می کشید، خسته به دیواره گاری تکیه می داد پا های خود را دراز می کرد و شروع به کشیدن چپق می کرد. پک های عمیق به چپوق می زد ودود آن را مانند دودکش کارخانه بیرون می داد. صحنه تعجب آور وخنده داری که هرگز فراموش نکرده ام! مردم میان گریه شروع به خندیدن می کردند! به شیری که داشت چپق می کشید.

هر از گاهی که فرصتی دست می داد یک استکان چای یا شربت از خانه ائی به شیر بیچاره می دادند تا لبی تر کند وخستگی از تن بیرون سازد ولعنت یزید گوید. دسته اگر از مقابل خرابه ائی عبور می کرد شیر خسته با سرعت جستی می زد داخل خرابه می شد تا جواب چائیش را پس دهد. شیر در حال پریدن ورفتن به خرابه وبازگشتن به گاری که گاه سگهای خرابه دنبالش می گذاشتند دیدنی بود .

جزو نخستین نقاشی ها که سال ها بعد کشیدم تصویر این شیر چپق کش بود.

وقتی برای اولین بار فیلم کارتونی دیدم که در آن شیر ها، پلنگ ها با هم صحبت می کردند وبه صندلی لم داده وسیگار می کشیدند. یاد شیر خودمان افتادم و تعجبی نکردم. فهمیدم که دنیای جادوئی کارتون وفانتزی های آن چندان تفاوتی با این افسانه های مذهبی وشیر چپق کش ندارد. تصویری که هنوز بعد شصت سال همان طور زنده وشفاف از مقابل چشمم عبور می کند.

ده روز محرم بزرگترین سرگرمی بجه های شلوغ محله که بزرگتر بودند وعمدتا هم از خانواده های زحمتکش ،رفتن به مسجد وشلوغی کردن بود. قاطی کردن کفش ها، بی ادبی در حین روضه خوانی ، ذردیدن قند .

مرد بلند قد وخشنی که کار مسجد را رتق وفتق می کرد تمام مدت کار این بچه ها را زیر نظر می گرفت، شناسائی می کرد تا شب شام غریبان برسد. شب شام غریبان وقتی دسته اسرای کربلا را به طرف شام حرکت می دادند دست این بچه ها را با طناب می بستند و جلوی صف حرکت می دادند. او سوار بر اسب با ترکه ائی بر دست به پشت وبازوی بچه ها می زد و" میگفت پدر سوخته ، قند می دزدی ؟ تف تو کفش مردم می کنی ؟" می زد بچه ها میان خنده وگریه اشگ می ریختند و مردم بر سر وسینه خود می زدند .

تصویری از یک شهر مذهبی خفته در قرون واعصار! که هنوز بعد نیم قرن افتخارش به بزرکترین دسته عزاداری ایران است. که اینبار به جای گردیدن دور حوض خانه محمود خان ذوالفقاری ونواله گرفتن از او! دور حوض پر وپیمان حکومت ودولت اسلامی می چرخد و می خواند "اویون آباد اولسون کربلا !"   ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید