Skip to main content

کاتوزيان دوره هفده ساله به

کاتوزيان دوره هفده ساله به
Anonymous

کاتوزيان دوره هفده ساله به تخت نشستن رضاشاه تا کنار گذاشتن او از قدرت را به دو دوره تقسيم مي‏کند: دوره قدرت مطلقه از 1303تا 1312 و دوره خودکامگی از 1312 تا 1320. دوره نخست دوره دیکتاتوری است و دوره دوم دوره استبداد خودکامه. فرق این دو دوره، از حیث، نظام سیاسی، این است که دیکتاتوری توام با نظم و قانونمندی است اما استبدادخودکامه به معنای تبدیل شاه به «قانون» است. بحث درباره یک پدیده تاریخی نقد و واکاوی آن بر اساس داده ها و الزامات و توانمندی ها و ناتوانی های همان دوره است. پرسش این است که نظام رضاشاهی چقدر به قانون اساسی مشروطه پایبند ماند؟ پرسش این است که نظام رضاشاهی چقدر در نهادینه کردن نظام حق سالار و تفکیک سه قوا، که از مباحث مشروطه بود، از خود جربزه و توانمندی نشان داد؟ مجلس فرمایشی ماحصل دوره فترت سیاست و تعلیق غنی سازی مشروطه خواهی بود که بذر آن در جنبش مشروطه در زمین لم یزرع استبدا

استبدادی قاجار کاشته شده بود. نظام رضاشاهی بر اساس همان مبانی مشروطه که او برآیند فرود آن بود و او حاصل آشوب و بی ثباتی آن بود، در بستر مشروطه طلبی کارنامه سیاهی از خود به جای گذاشت. بحث بر سر حقوق بشر نبود و نیست، که بعد عَلَم کرد آن موقع بحث حقوق بشر نبود! بحث مشروطه، تفکیک سه قوا، مسئولیت پذیری و تعیین حدود وظایف و اختیار پادشاه، نقش برجسته مجلس، نقش برجسته مردم در صحن مجلس و انتخاب نمایندگان برگزیده مردم بود. از حیث اندیشه و کنش سیاسی، نظام رضاشاهی قتل مشروطه بود. حتی اگر سنت سیاست نامه نویسی ایران را مبنا قرار دهیم، اندیشه و کنش رضاشاه از این سیاست نامه ها عقب تر بود. کشتن دیوانسالاران روشنفکر که رایزن او بودند، نقض آشکار یکی از فرایض سنت سیاست نامه نویسی کهن بود. او استمرار همان تفکر سترون بود که گویی می توان فنآوری پیشرفته را در اختیار گرفت اما در مناسباتِ ملوکانه خدایگان-بنده درجا زد. نهضت نهادسازی و ایجاد نهادهای جدید در عصر رضاشاه،در اصل، تداوم همان تفکر عصر مشروطه و آن دیوانسالاران و اصلاحگران حکومتی چون فراهانی و امیرکبیر و سپهسالار و فروغی ها بود. حافظه کند تاریخی شیفتگان اقتدار رضاشاهی است که وانمود می کنند که مدرنیسم دوره او در ید قدرت ابتکار او بود. او از حیث نهادسازی و مدرنیسم، ادامه دهنده سنت نهادسازی پیش از خود و وامدار آن فرزانگان بود. اما او مدرنیسم را بدون مدرنیت و با خودکامگی بنا کرد. تناقض ساختاری نظام رضاشاهی که تناقض بنیادی عصر مشروطه هم بود، عدم التفات به این نکته بود که نوسازی بدون تجدد؛ یعنی خودکامگی سنتی و یا تجدد آمرانه است. همین تناقض ساختاری شاخصه یک صد سال اخیر ایران مانده است. رضاشاه از حیث سیاسی سقط کامل مشروطه بود، و از حیث مدرنیسم، دولت مطلقه مدرن ضد تجدد. تجربه پارلمانتاریسم در دوره رضاشاه را کافی است با آن تجربه طوفانی و آموزنده دوره کوتاه مشروطه مقایسه کرد. آن تجربه نورس پارلمانی که سنگ بنای نظام سیاسی مبتنی بر تفکیک قوا و قلب سیاست مدرن بود، در خودکامگی رضاشاه قالب تهی کرد و به آسیبی بدل گشت که، به رغم فراز و نشیب ها، تا همین امروز ادامه دارد. رضاشاه پهلوی فرصت سوز کم نظیری بود که به رغم عشق به میهن و سربلندی و رشد و توسعه فرزند زمانه خود بود و از سفره آن زمانه لقمه ای که برگرفت تحکیم و تثبیت مبانی مشروطیت نبود. از این روی او مصداق آن کسی است که نمک مشروطه را خورد اما نمک دان مشروطه را به دور ریخت. ناسپاسي که او در مبانی مشروطیت کرد، داغی است که بر تارک سلسله پهلوی تا ابد خواهد ماند. عدم ارج شناسی مشروطه توسط رضاشاه سنگ بنای ایران در عصر بیست را کج نهاد. در حالی که او این فرصت را داشت که یک پادشاه مشروطه در همان قد و قواره فرمان مشروطیت و قانون اساسی مشروطیت باشد. اما او دیکتاتوری بود که به استبداد خودکامگي بدل گشت. نقد نظام رضاشاهی در همین پارادخش سلسله او است. آنانی که نظام او را به روئین تنی در مقابل نقد دگردیسیده اند که مگر در آن دوره امکان آزادی و حقوق بشر و دمکراسی و غیره بود که نظام رضاشاهی را به چالش می کشید؛ در حقیقت به دام مغلطه ای گرفتاراند که دور باطل استبداد درون و بیرون ما است. روئین تنی نظام سیاسی رضاشاهی در نگرش ذوب شدگان آستان سلطنت از تهدیدهای جدی دمکراسی است و نیاز به آسیب شناسی مستمر و بنیادی دارد. بازگشت به عصر طلائی که این هواداران را بر پرنیان مسکن های قوی شوکت و شکوه ملوکانه در خواب می رباید، نشانه های فقدان فرهنگ نقد و عدم رواداری حامیان قدیم و جدید سلسله سیاسی است که بنیانگزار و جانشین او، هر دو، در اجرای مطالبات مشروطه و تحقق شهریاری مشروط در ماندند و نیروی خلاق و مبتکر مشروطه خواهی را در آستانِ سلطنت استبدادی شبه مدرن بالای دار کشیدند. استبداد پهلوی استمرار استبداد مشروعیت