Skip to main content

""" و کسی‌ با ترس و لرز به

""" و کسی‌ با ترس و لرز به
Anonymous

""" و کسی‌ با ترس و لرز به جائی نرسید """ بارگاس یوسا، من فلج به دنیا نیامده بودم، هر وقت خواستم روی پاهایم بلند شده راه بروم، سیل هشدارها که بپا نیفتی گوشم را کّر کردند، حتی صدای رعد و برق نیز به پایه صدای دلخراش این هشدارها نمی‌رسید، یادم میاد ۱۰ سالم بود و هنوز "" چهار دست و پا "" روی زمین خودم را می‌کشیدم، بچه هایی که ۳ ساله بودند کوچه و خیابان دنیای بازی آنها بود، و من حتی قادر به سرک کشیدن به کوچه نبودم، فلج فکری پدر و مادرم دنیای من را به زندان حیات خلوتمان تبدیل کرده بود، روزی بچه همسایه بالای پشت بام کتاب "" ماهی‌ سیاه کوچولو "" با صدای بلند میخاند، از جسارت ماهی‌ سیاه کوچولو مات و مبهوت شدم، ناگهان دریافتم تنها راه برون رفت از این زندان، پشت کردن به افکار پدر و مادرم بود که وجودشان را ترس تعریف میکرد، من دیگر آن بچه مفلوج نبودم، امروز با خودم فکر می‌کنم اگر

مردم "" جمهوری آزربایجان "" نیز پدرانی مثل پدر من داشتند آیا امروزکشوری به نام "" جمهوری آزربایجان "" در بین کشور‌های دنیا وجود میداشت؟