Skip to main content

دفتر خاطرات عزیزم، امروز قصد

دفتر خاطرات عزیزم، امروز قصد
Anonymous

دفتر خاطرات عزیزم، امروز قصد دارم تا بقیه خواب پریشبم را برایت بنویسم. پس اجازه بده تا خوابم نگرفته، بی مقدمه برم سر اصل مطلب و آنجا که فرستاده ی روستای فارسستان مشغول زاری و التماس به طیب سولطان کبیر بود تا مجوز خط لوله ای ولو 5 اینچی رو از طیب بگیره. طیب هم که به فلان جاش نبود. آخه می دونی، بعد گندی که اون باباهه رضا ضراب مانقورد زد و اون شبکه مافیایی فارسستانیها که لو رفت، دیگه طیب روابطش رو با این شاهنامه خونها به حداقل رسونده. کلاً طیب از فساد مالی و اختلاس و تقلب و رشوه و باندبازی و همه ی این جور چیزها به شدت متنفره. شوخی نیست که ترکیه رو به اینجا رسوندن. اگه هم هنوز روابطی با فارسستان هست، فقط به خاطر اینه که بتونه هر جا لازم شد از منافع آزربایجان جنوبی دفاع بکنه.

پیش خودم فکر میکردم، مغز شر و ور خون همینه دیگه! اگه این دهاتیها مغز خودشون را با شر و ور پر نمی کردن و یه تحلیل ژئوپولتیک از اهمیت ترکیه داشتن، هیچ وقت دل طیب رو اون جوری نمی رنجوندن. به قول خودشون، خودت کردی که لعنت بر خودت باد؛ خود کرده را تدبیر نیست!
خلاصه، در همین اثنا حاجبی با کلاه بزرگی بر سر وارد شد، اول همچین تعظیم غرایی کرد که من یه لحظه ترسیدم که الان ممکنه کله معلق بشه بنده خدا. ولی کله معلق نشد؛ مثل اینکه به اون جور تعظیم کردن عادت داشت. به هر حال، بعد از اینکه که تعظیم کردنش تموم شد، با صدای بلند گفت که سلطان بزرگ، «عثمان بی کرکولی» اذن ورود می خواد. حالا من هم مونده بودم که با این همه مطالعات ژئوپولتیک و اطلاعات عمیق از اوضاع و احوال جهانی که دارم، چطور اسم این «عثمان بی کرکولی» به گوشم نخورده تا به حال. ولی زود یادم اومد که چندین سال از وقتی که سرم رو گذاشتم رو بالش گذشته و لابد تو این چند سال تغییر و تحولاتی رخ داده که از اونها بی خبرم. خلاصه، این که خوب گوش و چشمم رو تیز کردم ببینم این عثمان بی کی هست و چی می خواد.
بعله، بعد از خروج حاجب، عثمان بی به همراه دو نفر پسر جوون قوی هیکل که پشت سرش حرکت می کردن و بسته های بزرگی تو دستاشون بود، وارد شد. عثمان هم اولش مثل اون حاجب یا پرده دار یا هر کوفت دیگه ای که اسمش هست، تا کمر خم شد و عرض سلام و احترام کرد. طیب هم بعد تحویل گرفتن تعظیم عثمان، بلند شد و با رویی گشاده و لبخندی نمکین، به سمتش رفت، دو دستش رو از هم باز کرد و اون رو در بغل گرفت و گونه هاش رو بوسید (البته نه اون جور دست دادن و بوسیدنی که عادت این کمونیستهای عقب افتاده است، یک خوش و بش با کلاس دیپلوماتیک!). عثمان هم دوباره خم شد و دست طیب رو ماچ کرد. بعله، عبدالله و احمد هم از جاشون بلند شدن و اونها هم با عثمان خوش و بش کردند و بعدش چهار نفری رفتن به سمت متکاها. گفتن نداره که اون دهاتی فارسستانی هم تمام وقت زیر چشمی این صحنه رو می پایید. البته از قیافه اش معلوم بود که داره از حسادت میترکه.
طیب، عثمان رو نشوند بغل دستش و عبدالله و احمد هم روی کرسیهاشون مستقر شدن. اینجا بود که صحنه بامزه ای اتفاق افتاد. یعنی دفعتاً چشمه طیب به سفیر فارسستان افتاد. یهو دیدم چهره اش رو همچین غضبی گرفت که وحشت کردم. برگشت به نگهبانهای دم در اشاره کرد و گفت: "این مرتیکه رو با تیپ پا میندازینش بیرون. هر وقت دولت خاک بر سرش تمام حق و حقوق آرکاداشهای آزری من رو داد، اون وقت میتونه بیاد تا ببینم دردش چیه. وگرنه حق نداره دیگه اینجا آفتابی بشه. چه معنی داره این همه فارسستانی تو ترکیه وول بزنن" مردک دهاتی هم که دید هوا پسه و طیب شوخی نداره، دیگه جرئت نکرد اعتراضی بکنه. خودش زود عقب عقبکی تا دم در رفت، بعد جلدی برگشت و پا گذاشت به فرار. دفتر خاطرات عزیزم، جات خالی ... آی دلم خنک شد ... آی دلم خنک شد. آخر و عاقبت سیستمی که دانشگاههاش به جای علم، جهل تولید بکنن همینه دیگه!
بعله، بعد مرخص کردن مفتضحانه فرستاده روستای فارسی، طیب رو کرد به عثمان و گفت: "حال برادران ترکمن من تو کرکوک چطوره؟ همه چی رو به راهه دیگه انشاالله؟ از جانب این تنبون گشادهای تروریست که مشکلی نیست؟ از جانب اون فوندامنتالیستهای وحشی چی؟ همونها که اسم خودشون رو گذاشته بودن داعش؟"
زودی من که آدم تیزبینی هستم، شصتم خبردار شد که این عثمان بی، نماینده ترکمنهای کرکوکه. اما این که عثمان بی چی در جواب گفت و چی شنفت، بمونه واسه فردا. آخه خوابهای من هم خیلی طول و درازه، هم خیلی چیزا تو خواب می بینم. ضمناً عادت دارم مرتب خوابهای تکراری ببینم. پس زیاد نگران فراموش کردن خوابهام نیستم. الان هم چشمام دیگه آلبالو گیلاس میچینه. شب خوش دفتر خاطرات عزیزم.