Skip to main content

به نویسندگان میهنمان در

به نویسندگان میهنمان در
Anonymous

به نویسندگان میهنمان در زندانهای جمهوری اسلامی چه گذشته است! (2)
از کتاب بار دیگر و این بار... (خاطرات به آذین از زندان)
من روز به روز تكيده تر ميشدم و بازجوي جوان سرگشته تر. به روشني پيدا بود كه نميداند با من چه كند. شايد نمي خواست يا اجازه نداشت در فشار بر من تا جايي پيش برود كه زندگي ام را درھم بشكند. راست آنكه من خود خواھان مرگ بودم. آسوده ميشدم. گره كوري كه در كار من افتاده بود تنھا به سرانگشت آزموده ي خرد روشن بين ميتوانست باز شود كه در انقلابھا ــ ھيچ انقلابي، در ھيچ جا و ھيچ زمان ــ به كار نيست. انقلاب، جوششِ خشم و كين است و بی‌باکي‌ ترس كه گذشت نمي شناسد. . و حال كه چنين بود، ِ خوشا مرگ گره گشا! مرگ به تيغ ستم، نه خودكشي........

بازجو مرا از طبقه ھا بالا ميكشاند، پايين مي آورد، ھنگامي كه حمام بازداشتگاه بر كار نبود مرا به آنجا ميبرد، يا به اتاق وسيعي با سقف كوتاه وصل به آشپزخانه ي بيكار افتاده. كه تكه نانھاي خشكيده در گوشه ھاي آن تلانبار شده بود، و ھمه جا دشنام بود و تھديد بود و مشت و لگد بود. يكبار در آنجا، ــ يا شايد در اتاقي ديگر در ھمان طبقه ي ھمكف ــ يك دستگاه فلزي را نشانم داد كه ميگفت «آپولو» است، افزار شكنجه ي «كميته ي مشترك» در زمان شاه. و باز، البته، تھديد آنكه اگر حرف نزنم مرا به آن خواھد بست. يك بار ديگر، مرا در ھمچو جايي به زمين افكند و بر سينه ام نشست، و با ھمه ي زور جواني اش بر ساعد و بازوي تا شده ام فشار آورد و نگه داشت چندان كه كتفم صدا كرد و نزديك شد كه استخوان بازويم بشكند، و من، با آن وسواس آزمودن و پرسيدن كه ھمواره در من است، گويي درد را در خود ميچشيدم و لحظه لحظه اش را تماشا ميكردم، و باز، نه آنكه در نگفتن لجاج مي ورزيدم،
چيزي از آنچه او خواستارش بود براي گفتن نداشتم.
در اين روزھا، فرصت نفس كشيدن در مصاحبت بازجو برايم ھنگامي بود كه او پيرامون نوشته ھا و عكسھايي كه جوانان پاسدار از خانه ام آورده بودند از من پرسش ميكرد. و من ميبايست مرده و زنده و دور و نزديك كسانم را نام ببرم و يكايك بنويسم، كار و زندگيشان را نشانيشان را، عقيده ي ديني و
سياسيشان را سراغ دھم، ــ پدر، مادر، برادر، خواھر، عمو، عمه، دايي، خاله، پسر، دختر، ھمسر اين، ھمسر آن، و باز ھمه ي زاد و ولد و خرد و كلانشان، كساني كه سال تا سال از ھم خبر نداشتيم.

بازجو گفته ھايم را مي شنيد و پاسخھاي نوشته ام را ميخواند و ھمچنان مرغش يك پا داشت. از من نقشه ي دقيق كودتا را ميخواست و تاريخي را كه ميبايست بدان اقدام شود.
ناچار ھم، برنامه ي «نوازش» در اتاق زير ھشت ھر روز به اجرا درمي آمد. و من چندان به اين ملاطفتھا خوگير شدم و حتمي اش ميدانستم كه، ھمين كه به درون آن دخمه ام ميبردند، خودم روي تخت شكنجه دراز مي كشيدم و پاھايم را روي ميله ي آھني بالاي ديواره ي تخت مي نھادم تا با ريسمان ببندند. در اين روزھا، براي ترساندن من، گاه به شيوه ھايي كودك فريب و گاه به رفتاري سنگدلانه توسل جسته مي شد. يك بار، بازجو مرا در سرسراي بند نزد كسي برد كه با دستبند قپاني، آرام و بي ھيچ گله و ناله، كنار ديوار و پشت به ھمه ايستاده بود، و به دست خود چشمبندم را كمي بالا زد تا ببينم: چھره اي عرق آلود، تيره، سراسر پوشيده از خالھاي سياه چركين. بازجو پرسيد:
«ميشناسيش؟»
«بايد رضا شلتوكي باشد.»
گفت:
«نه، مھدي كيھان.»