Skip to main content

به نویسندگان میهنمان در

به نویسندگان میهنمان در
Anonymous

به نویسندگان میهنمان در زندانهای جمهوری اسلامی چه گذشته است! (3)
از کتاب بار دیگر و این بار... (خاطرات به آذین از زندان)
روز ديگر، ساعتي پيش از ظھر مرا باز به حمام برد. حمام، كه ھميشه يا مخزن آب گرمش درست كار نميكرد، يا مجرايش گرفته بود و زير دوشھا آب آلوده گاه تا قوزك پا بالا مي آمد، ھرازچندي نياز به دستكاري و تعمير داشت، ــ كاري كه غالباً بيش از يكي دوساعت وقت نمي خواست. اما، بر اثر نبودن مصالح، كار بسا كه لنگ مي ماند. آن روز ھم چنين بود.
من و بازجو آنجا گرفتار . او مي پرسيد و مكرر مي پرسيد، و من مكرر ھمان مي گفتمِ كه گفته بودم. ناگھان مشتي به چانه ام خورد و ضربه اي ھم با ميله اي آھني ــ شايد يك ديلم كوچك ــ كه تعميركاران در حمام جا گذاشته بودند به ساق پايم كوفته شد. خوشبختانه، جوان بازجو ــ پسرم و ھمسنگرم ــ نخواسته بود با ھمه ي نيروي بازويش بزند. درد بود و كوفتگي بود،

اما شكستگي نبود. ھمينقدر، از دندان عاريه ام در بالا يكي دو تكه ي كوچك جدا شده بود كه تف كردم و دھانم را پاي شيري كه در ديوار آنجا بود شستم. بازجو، پيگير در كار انقلابي خود، آمد و بازويم را گرفت و ھمچنان با چشمبند به مدخل يكي از دوشھا برد و دستور داد كه دستم را تا ميله ي افقي بالاي درگاھي اش ببرم و بيحركت بايستم. فرمانش را كار بستم.
اما او به اين اندك خرسند نشد. مرا، رخت پوشيده، زير دوش نگه داشت و شير را باز كرد، آب سرد بر سرم مي ريخت و پاي تا سر خيسم مي كرد. و من مي لرزيدم، ناچار. پس از آن، در حالي كه آب از ھمه ي زير و بالايم مي چكيد، از حمام بيرونم آورد و، گويي براي شادي و تماشاي «برادران»، اين سو و آن سو گردشم داد. در راھرو ميان فلكه و حياط بازجويي، جايي كه ھميشه ھوا در آن جريان دارد، به يك دسته از «خواھران» بازداشتي برخورديم، ھمه با چادر سياه و چشمبند، كه گويا از جلسه ي سخنراني در زمينه ي معارف اسلامي برمي گشتند. تا آنھا از ما بگذرند و درست نبينند، بازجو مرا زير پلكان طبقه ي دوم نگه داشت و «پنھان» كرد. اي خجسته پي خواھرانم كه مرا از زحمت سرماخوردگي معاف داشتند! ...................

پس از پرسشھاي كوتاه و تھديدھاي جديدتر از ھميشه، دستور داد تا بالاي تخت رفته بايستم، درست در چند سانتيمتري لبه ي آن. سپس، آمد و مچ دست راستم را با ريسمان گره بست و سر ديگرش را از قالبي كه بر سقف كار گذاشته بودند گذراند و محكم كرد.
جوانك، تك تنھا، چه دقتي در كار داشت! دم به دم، چشمبندم را پايين ميكشيد و تا مي توانست خودش را كنار مي گرفت تا مبادا ببينمش. اينك تنھا ھمين مانده بود كه، با ضربه ي لگد بر ساقھا، پاھايم را از لبه ي تخت براند. بدينسان، من به يك دست از سقف آويخته شدم. اين نمايش شوم، نمي دانم تا كي بود و چگونه گذشت. يكي دو دقيقه، يا بيشتر؟ گمان نمي كنم. يك دم از ھوش رفتم. يكباره حس كردم كه بازجو مرا به ھر دو دست گرفته، با دستپاچگي و سخت به زحمت، مي كوشد تا مرا بالاي تخت بياورد و ريسمان را از مچم باز كند. بيشك، ترسيده بود. براي آرامش دل خود، ھمچنان كه با گره ريسمان ور ميرفت، گفت،
«خاليبندي كردي؟!»
ولي، «خاليبندي» بوده است يا نه، اثر سايش ريسمان بر مچ دستم، به رنگ قھوه اي سير، تا پنج شش ماه برجا بود.

لینک کتاب:

http://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/gunagun-ketab-khaterate_be_azin.pdf