آ.ائلیار گرامی، ارزشها، در پیش انسانها با علایق گوناگون، وزنههای متفاوتی را دارا هستند. کسیکه نیمه زندگیاش را در کشوری اروپائی سپری کرده، ارزشهایی را آموخته و بآنها وابسته شده که برای یک فرد ایرانی ساکن در ایران نمیتواند گوارشپذیر باشد. باورهای جناب رازی که یکی کاربران محترم است و آنچه مینویسد، بگفته آلمانیها، هم دست دارد وهم پا؛ و ارزشهای اروپائی را بدرستی گویاست و چهره فرهنگ شهرنشینی را بتماشا میگذارد، در میدان مغناطیسی ارزشهای ایرانی نمیتواند آنچنان که میبایست پذیرا باشد.
من، ایران را باهمه کاستیهایش، زشتیهایش، دروغهایش دوست دارم. آنگاهیکه در کوهستانها بهمراه دوستان دستها زیر سر و چشمها در آسمان در پی دیدن ستارگان بودم. زمستان سردش. تابستان گرمش. تشر آموزگارش. گلاویز شدن با همکلاسان. کشرفتن دانه خرمائی از جلوی مغازه خاروبارفروش. از دست دادن دوستان.
اگر کسی میگفت که زبان فارسی را دوست ندارد، پاسخ من دراین باره « بیشرمی» نخواهد بود بلکه خواهم گفت که این هم باور شماست و او را مانقورد نخواهم خواند.
دوست گرامی، آنچه مربوط به Gustav Heinemann رئیس جمهور آلمان در سالهای پس از جنگ میشود، باید بگویم که برای یک شخص مانند او گفتن « من آلمان را میپرستم و یا دوست دارم» میتوانست صدای همه همسایگان آلمان را درآورد. البته چون خانم ایشان بسیار زیبا و دوستداشتنی بوده، میتوانم به او حق بدهم. توجه داشته باشیم که اونگفت از کشورش خوشش نمآید!
گاهی شنیدهام که یک آلمانی یک نروژی و یا یک هلندی بگوید که از هوای کشورش خوشش نمیآید، اما نشنیدهام که بگوید از کشورش بدش میآید.