Skip to main content

یوسف عزیز، طبق گفته ی

یوسف عزیز، طبق گفته ی
آ. ائلیار

یوسف عزیز، طبق گفته ی غلامحسین فرنود دوست صمد در مصاحبه با درویشیان گویا صمد در جمله ی «مسلسل پشت شیشه مال من باشد» عمدی نداشته و جمله نسبت به داستان آمده است. فرنود کسی ست که نوشته های صمد را میدید و ادیت هم میکرد. این سخن می تواند حقیقت داشته باشد. و از سوی دیگر بچه های پسر به این گونه اسباببازیها علاقه دارند. میدانیم.این هم درست است. ولی مشکل اینجاست که از نظر تربیتی - در آثار کودکان -بچه قبل از 18 سالگی- درست نیست که اسلحه بخواهد. اگر هم بخواهد لازم است نویسنده منفی بودن آنرا مطرح کند. که درداستان مطرح نشده است. بله، در واقعیت بچه ها میخواهند اما در ادبیات و هنر نمی توان هرچیزی را که در واقعیت اتقاق میافتد نوشت. وقتی هم می نویسیم باید منفی بودنش را نشان دهیم. بهر صورت این چیزها هست. نویسنده میتوانست اسباب بازی دیگری به دل بچه بگذارد.

یا کشتن سگ. در اولدوز و کلاغها. که می توانست موضوع را با رام کردن سگ حل کند یا طور دیگر.
از اینگونه اشکالات درداستانها هست. من اینها را تجربه های آغاز نویسندگی می نامم که حتما بهرنگی اگر زنده میماند خودش آنها را نقد میکرد.
نوشته های صمد را قبل از انتشار دوستانش و گاها ساعدی میدید و از سوی دیگر همه پداگوژی خوانده بودند. با این همه این چیزها در قصه ها مانده و اکنون قابل دفاع نیست.
نوشته ام که دوستی تحت تأثیر صمد داستانی نوشته بود - در ایران- و بچه ی فقیر را در مقابل بچه ی غنی مطرح کرده بود -و گناهکار. چون پدرش ثروتمند بود. پرسیدم بچه چه گناهی کرده که پدرش ثروتمند است ؟ گفت «هیچ»! و داستانش را پاره کرد و دور انداخت.
موقعی که در کودکی موضوع کشتن سگ را در داستان صمد میخواندم ، خودم سگی داشتم که عاشقش بودم. نتوانستم کشتن آنرا هضم کنم. یا بعدها پسرم اسباب بازی اسلحه میخواست که راضی اش کردیم چیز دیگری انتخاب کند. البته در اورمیه.
بعد ها هم حکومت گروه-گروه دانش آموزان را که زیر 18 بودند به جبهه برد و به عنوان «مین پاک کن میدانها» روی مین ها فرستاد.که خانواده ها دیوانه شدند...
از نظر من لازم است کمک کرد بچه به همه چیز با دید انتقادی برخورد کند. خوش شانسی ما این بود که معلمهایی داشتیم این دید نقادانه را به ما یادداده و تمرین کرده بودند. ساعتهای ادبیات در دوره ی دبیرستان می بایست قصه ها را میخواندیم و نقد میکردیم. نقد بود که نمره میگرفت.
------
ساعدی در داستان نویسی استاد صمد بود ایکاش طبق روش هنری خودش مانع میشد که صمد «ایده های شعارگونه» را در بعضی داستانهایش نمیاورد. طبق گفته ی خود ساعدی و دوستانش صمد بدون مشورت با ساعدی چیزی منتشر نمیکرد. اینها هم از چیزهایی ست که قابل دفاع نیست. مثل «دید طبقاتی عریان» که ارزش قصه ها را خیلی ضایع میکند. ولی خوشبختانه بعد این ایراد ها کم میشود و در کارهای آخرین دیگر خبری از آنها نیست. دریغ و دردا که زود و خیلی زود از دست رفت.
من از دست دوستش «حمزه فراحتی» خیلی ناراحتم که «نتوانست مواظب دوستش باشد.» و او را به باد فنا داد و دل همه را آتش زد. و خودش هم یک عمر آتش گرفت.
-----
آیا می خواستند مرگ صمد را تکرار کنند؟

حالا که به مرگ صمد اشاره شد فکر میکنم بهتر است یک «اتفاق حقیقی» را که برایم در گذشته رخداده ، لازم است زیر این نوشته بنویسم ثبت شود که بی شباهت به قضیه ی مرگ صمد نیست :
اواخر بهار سال 1355 در اورمیه، دوستم آمد و گفت:« آماده شو میخواهیم با « ب.م» برویم کنار ارس. میخواهم رودخانه و دهات اطرافش را ببینم».
گفتم :« می بینی که سخت سرما خورده و تب دارم. تمام بدنم درد میکند. من نمی توانم بیایم. نمی توانم سرپا وایستم».
گفت : « پس من تنها بروم؟»
-« وقتی من نمی توانم بیایم معلوم است که توهم نباید بروی. »
-:« ولی من دوست دارم بروم و منطقه را ببینم.»
« میخواهی فاجعه مرگ صمد را برای من تکرار کنی؟»
« نه ، چرا؟ این چه ربطی به ماجرای صمد دارد؟»
« تو میخواهی با «ب.م» بروی ، دوست چند ساله است. درست.روشنفکر است. درست. رفت و آمد خانوادگی و دوستانه داریم. درست. ولی من برای «ارس» به هیچکس اعتماد نمیکنم. رفتی و بلایی سرت آمد من چه جوابی به دیگران بدهم؟ دوستان، خانواده ها نمی گویند چرا گذاشتی برود؟ یقه ی مرا ول میکنند؟»
« نه جانم چیزی پیش نمی آید. بد بین نباش. «ب.م» مواظب من است. بچه که نیستم. خودش هم دوست ماست و بهش اطمینان داریم.»
« گفتم که برای رفتن به ارس به هیچکس اعتماد نمی کنم. حالا که گوش نمی کنی مجبورم با حال مریض همراهت بیایم.»
و رفتیم. «ب. م» سپاهی دانش یکی از روستا ها بود که با رودخانه 5-6 دقیقه فاصله داشت.
ادامه در پایین...