Skip to main content

در گذشته :

در گذشته :
آ. ائلیار

در گذشته :
1- مد بود که بخشی از روشنفکران چپ به «هرکس و هرچیز» برخورد میکردند سریع از زاویه ی « دشمن» طبقاتی موضع میگرفتند. بحث هم جو «دشمنانه» پیدا میکرد.
2- هر یک از طرفین خود را مشکل گشا یا به عبارت دیگر یگانه صاحب کلید «قفل صندوق مسئله» میدانستند.
3- « جریان عمل مشکل گشایی» تبدیل میشد به « حیاط جنگ دو طرف».
4- نتیجه این میشد که بعد از «مدتی بازی خروش جنگی» نه مسئله حل میشد و نه به راه حلی میرسیدند.
------
بر اساس تجربه ایکه در ص. کامنتهای سایت دارم مشاهده میکنم این ص. هم براستی تبدیل شده به «میدان زد و خورد»؛ و نه به
محیط دوستانه ی «دیالوگ». و کامنت نویسان مثل «چند خروس جنگی لاری » به جان همدیگر افتاده اند. تا یکدیگر را خونین و مالین نکنند -از بین نبرند «آرام و قرار» ندارند.
-----

واقعیت این است که «هر کس در زندگی صاحب آموخته هایی» ست. و ما در دنیای خود با «قفلهای بی شماری » روبرو هستیم.
این قفلها مدام زاده میشوند -بدون اینکه ما ، مامای آنها باشیم و در «جریان تولدشان» عملا شرکت داشته باشیم. اما دوست داریم کلید های خود را امتحان کنیم. از این رو همه چیز، همه ی قفلها ، برای ما تازگی دارند. ناشناخته اند.
نه تولد آنها را دیده ایم و نه در بزرگ شدنشان عملا شرکت داشتیم.
ما بجز دانسته های کلی یا عام هیچ شناخت «خاصی» از قفلها نداریم. یعنی شناخت عملی ما در مورد یک فقل خاص صفر است.
--------
دوستی گفت:«میدونی چه کتابی خریدم؟» گفتم :«نه! من که آنجا نبودم.»
گفت:« حق با توست. سئوال من بی ربطه.»
نه من ونه هیچکس دیگر نمی دانست دوستم چه کتابی خریده یا نخریده است. چون «در جریان عمل خرید» نبود.
-------
وقتی انسان با «جریانهای بی شمار-به عنوان مسئله ی خاص و یگانه - روبرو میشود ، آیا میتواند بگوید « من میدانم چه میتوان کرد؟»
پاسخ من اینه که « نه ! هیچکس، هیچ چیز نمیداند» چون هر فقلی نو و ناشناخته است. باید به یاری همدیگر اندیشید و دید چه کلید مناسبی میتواند داشته باشد.
-------
اما در کامنتها بیشتر اوقات مشاهده میکنم میگویند« من میدانم-من میدانم. حق با من است. کلید پیش منه. حقیقت تنها دسته منه».
« دشمن برو کنار. راحتم بگذار! و...» - میدان خروس جنگی ها گرم میشود و تعداد تماشاچی افزون! ...خنده دار نه، غم افزا.
------
احساس میکنم ما- در درجه ی اول خودم را میگویم- هنوز نمیدانیم «چگونه متمدنانه میتوانیم دیالوگ» کنیم.
ما دشمن همدیگر نیستیم. دوست هم نباشیم دشمن نیستیم. مسایل مشترک داریم لازم است با هم کلید اش را پیدا کنیم و یا نتوانیم پیدا کنیم. در هر صورت «دو انسانیم و مجبوریم مدتی با مسایل مشترک زندگی کنیم. چرا نباید مشترکاً بکوشیم راه حل مناسب پیدا کنیم؟»

چرا باید دیالوگ را به میدان گلادیاتورها تبدیل کنیم؟
و هر لحظه زیر لب تکرار کنیم:
گلادیاتور! از میان گلادیاتورها دوست مگیر!
آیا این است فلسفه ی زندگی ما؟
فکر میکنم فلسفه زندگی ماندلا درست عکس این بود.

چرا او توانست مسئله ی آپارتاید به آن بزرگی را حل کند ولی ما هنوز نمی توانیم «دیالوگ متمدنانه» داشته باشیم؟
------
با دید دشمن گرایانه، هیچ مشکلی حل نمیشود. به عمر حکومت تبعیضگر نیز افزوده میشود.
------
روشنگر آذربایجانی نوکر و تملق گوی ترکیه و علی اوف و دیگران نیست. نوکر حکومتها و این و آن نیست. با مغز دیگران نمی اندیشد.
او جوینده ی راه حل رفع تبعیض صد ساله ی خلق خود و ستمکشان جامعه ی خود است.
و ضرویست که «پرنسیپ» های خود را نیز حفظ کند.
آیا با عدم حفظ پرنسیپهای مردمی میتوان روشنگر بود؟