Skip to main content

دوستان عزیز،

دوستان عزیز،
آ. ائلیار

دوستان عزیز،
این مقاله ی دنباله دار -تأکید میکنم - «هیچ دید سیاسی»را دنبال نمی کند. تنها چیزهایی را که وجود دارند جستجو میکند.
ممکن است مسئله ای را «روشن» نکند. و ممکن است بعضی «تاریکیها» را روشن کند. بهرصورت برای من مهم نیست که نتیجه
چه خواهد شد یا دیگران چه فکر میکنند و خواهند کرد. هدفم این است که ببینم در این موضوع «چیزی» برای دانستن هست که
«ایرانیکا» نویس ها و یا مانند آنها عمدا نمی خواهند ببیننذ یا نه؟
من به همه چیز «بد بین و مشکوکم». چون در زندگی تجربه کرده ام هرچه به عنوان « حقیقت» به خورد من داده اند «وارونه» از آب در آمده است. من مارگزیده ام. مجبورم خودم ، کفش طلا* بپوشم و عصای نقره بردارم و راه بیافتم. ببینم از «ülgüc dağları ( کوههایی که مثل چاقوی صورت تراشی تیزاند) چطور میتوانم بگذرم. شاید چیزهایی را دیدم و یافتم. نشد هم مهم نیست. حرکت خودش آموزنده است.

این راهها دست و پای مرا هم مثله کنند ارزش دارند.چرا که «جستجوی مستقل اند. و با مغز خود و نه با مغز دیگران».
حاضرم با کمال میل «سخن» دیگران را بشنوم و بیاموزم.
------
* کفش طلا و عصای نقره ، اشاره به افسانه های آذربایجان دارد. دختر برای پیدا کردن عشق خود کفش طلا و عصای نقره برمیدارد- وقتی آنها ساییده شده و از بین رفتند عشق اش را پیدا میکند. حالا این داستان جستجوی من است در بیابانهای «سومرو-ترک». شاید من هم به گل خود رسیدم. اگر مثل قیل قمیش آنرا طعمه ی مار نکنم.