Skip to main content

«سیستم حاکم» بریک جامعه یا

«سیستم حاکم» بریک جامعه یا
آ. ائلیار

«سیستم حاکم» بریک جامعه یا جامعه ی بشری،نظم و ارتباطات عناصر تشکیل دهنده ی جامعه و عمل این نظم است.
در جامعه ی بشری «سیستم برده داری نوین» حاکم است. از عملکرد های مهم این سیستم تولید فنومنهای«بیگانگی»، «پوچی زندگی» و از این راه «نابودی حیات» است. پاسخ درست به این سیستم «مبارزه برای ایجاد سیستم بهتر» است. نه در دایره ی
«بیگانگی» و «پوچی» گیر کردن . و از آن خود را «آزاد» نکردن. انسان آگاه وقتی میتواند خود را ار این «دایره ها» آزاد کند که «مبارزه» نماید. تسلیم نشود.
کافکا «بیگانگی» را در داستانها و رومانهایش توضیح داد. تنها تا این حد توانست با آن مبارزه کند. صادق هدایت «بیگانگی و پوچی» را در آثار خود توضیح داد ، او هم مبارزه کرد. اما نتوانست خود را از این دایره ها رها کند. و عاقبت در چنگ
پوچی به زندگی خود پایان داد.

درست است که بیگانگی و پوچی زندگی در سیستم برده داری واقعیت اند، و تلخ. و باز درست است که انسان از خاک میاید و به خاک برمیگردد. حیوان هم همینطور. اما حیوان امکانات این را ندارد که به «زندگی» خود «معنا» دهد. ولی انسان صاحب این امکان هست . هر کس میکوشد معنایی را که دوست دارد به آن بدهد. یعنی معنا ها مختلف اند. یکی از آنها «مبارزه» است. مبارزه برای ایجاد سیستم بهتر. برخیها از این راه به زندگی خود معنی میدهند. بدون اینکه زندگی معنایی داشته باشد بله «پوچ» است.
کافکا و هدایت در حد آثار خود «مبارزه» کردند و به زندگی خود معنا دادند. هدف این مبارزه هم شناخت سیستم و تغییر آن بود. و گرنه صرفاً «شناخت برای شناخت» مشکلی را حل نمیکند. باید در تغییر آن «حرکت» کرد. «حرکت اجتماعی و مدنی» انجام داد. متأسفانه این دو نویسنده قدم به «حرکت اجتماعی و مدنی برای تغییر سیستم» نگذاشتند. و یا نتوانستند بگذارند.

خوب است اینجا به شخصیتMilena Jesenka اشاره کنم. او که گویا 13 سال از کافکا هم کوچک بود عاشق کافکا ست.
عضو حزب کمونیست بود که اخراج شده. (یعنی با مغز خود میاندیشید و نه با مغز حزب. روشن است که حزب چنین کسی را تحمل نمی کند ). دوست کافکاست. پدیده ی بیگانگی در سیستم را درک میکند؛ که مارکس هم آنرا توضیح داده . برای مبارزه جهت تغییر سیستم بیگانگی حاکم بر جامعه به حزب پیوسته بود که تحمل اش نمی کنند. نمی تواند کافکا را شریک زندگی و همرزم خود کند. و عاقبت در اردوگاه نازیها از بین میرود. میلنا اینجا شخصیتی ست که میخواهد بعد از شناخت سیستم برای سیستمی انسانی مبارزه ی اجتماعی پیش ببرد. اما هدایت و کافکا نمی توانند به این مرحله برسند.
مبارزه ی اجتماعی یکی از معناهایی ست که میتوان به زندگی داد. و زندگی میلنا صاحب این معنی ست.

عشق های کافکا
زنانی که پا پا به زندگی کافکا میگذارند بیشتر با دنیای او بیگانه اند. غیر از Milena همه آدمهای معمولی هستند. او را درک نمیکنند. و زندگی مشترک پا نمی گیرد. ملینا مبارز اجتماعی ست اما کافکا در دنیای خود زندانی ست. باز دو عنصر جداگانه هستند. آنها هیچکدام با کافکا دوست روحی نبودند و « عشق » یا « ارتباط و دوست داشتن متقابل جهت ازدواح» به تدریج از بین میرود. به خصوص که کافکا تجربیات تلخ از این دوستی ها دارد و فاقد سلامتی جسمی ست.
هر چند «نیرویی» که کافکا در آغاز از این عشق ها میگیرد تأثیر زیادی در «خلاقیت» او دارد. و او را در مقابله با بیگانگی یاری میکند. ولی افسوس که موقتی اند . چرا که دنیاها متفاوتند و گاهاً متضاد. و بیگانه با هم.

من و ما
هر انسان صاحب من است. ولی انسان تنها من نیست. او «ما» هم دارد. از وقتی که اجتماع تشکیل داده و از حیوانات جدا شده است. سیستم فنومنی ست که ظاهراً نشانه و نماینده ی «ما» است. اما کمی که در خدمت ما باشد بیشتر در خدمت «من» خود است. سیستم ، «مایی» را برای «من» خود میخواهد ؛ و چون خودش «منگرا»ست، «منگرایی Egoizim را در جامعه ایجاد میکند چرا که اساس آن بر « مال من- مال تو» قرار دارد. من گرایی سیستم در تضاد است با «مای» درون انسان.
از زاویه ی تکامل انسان، جامعه و زبان هم نگاه کنیم میتوان گفت نخست واژه ی «من» به وجود آمده و بعد که درک بشر به مرحله ی بالاتری از «حیات یا زنده ماندن» رسیده ، کلمه ی « ما» به پدید آمده است. حیات انسان یعنی من و ما . «ترکیب من و تو »، «ما» را آفریده است. هم از نظر زندگی اجتماعی و هم اززاویه ی زیستی. اما سیستم که نماینده ی و سمبل «ما»ست گفتیم در خدمت من خود است و منگرایی را در جامعه ایجاد میکند. که از از عناصر مهم بیگانگی ست.

ادامه دارد