Skip to main content

از وقتی که احساس کردم قلبم

از وقتی که احساس کردم قلبم
آ. ائلیار

Yaralar زخمها
F. Karimli
برگردان A. Elyar

از وقتی که احساس کردم قلبم درد می کند تصمیم گرفتم پزشک بشوم.
آن موقع 20 سالم بود. اشتباهات زیادی را پشت سر گذاشته بودم. اما برداشتن قدمهای اشتباه هنر من بود.
درد خیلی وقت پیش از بیست سالگی شروع شده بود.به دنبال علت درد نیستم ، چرایش را نمیدانم. با شدت آن کار دارم.
خیلی جوان که بودم نمی توانستم درونم را آشکار کنم و این مرا به شدت عذاب میداد. چون همه چیز مخفی بود. فکر کردم اگر زخمها دهن باز کنند میتوانم از عذاب آنها رها شوم.و نفس راحتی بکشم.
برای اینکه وقتی کسی زخم را نمی دید درست روی آن می کوبید و رد میشد.

آن درد شدید که احساس کرده بودم بعد ها کاهش یافت ، ولی خود درد ماند و مزمن شد. آن روز فهمیدم آدم یکبار زخمی میشود و در طی زمان یا خوب میشود یا آدمهای مختلف در ایام گوناگون آن را تازه و خونین میکنند؛ و نمیگذارند خوب بشود.
زخم را کسی نمی بیند اما همه درست از همان جا ، روی آن میکوبند. گویی کاری که بشر از همان آغاز به بهترین وجه از عهده ی آن برمیاید.
اکنون بسیار افسوس میخورم ، چرا که براساس تجربه هایم تصمیمی را پی گرفتم که وقت تلف کردن بود . میخواستم پزشک و متخصصی باشم که برای احساسات دوا و درمان میساخت و آنها را به بیماریهای جسمی تبدیل میکرد.
می بایست راهی پیدا میکردم ناراحتی و زخم هر انسان را چون تومور مغزی و بیماری ریوی و غیره روی پوست اش نشان میداد و میشد دید. مطمئن بودم آدمها زخمهای همدیگر را نبینند به آنها باور نمیکنند. و تنها راهش آن بود که آنها را ببینند.اگر می دیدند همه چیز درست میشد. و حتی زخمها هم به تمامی خوب میشدند.مثلا در این سالها من نتوانستم به کسی حالی کنم که سلولهایم درد میکند و من این را بخوبی حس میکنم. نتوانستم بگویم روحم کنده میشود. در درونم . چون یخی که از آسفالت کنده میشود و می ریزد .تکه -تکه...

اما نمی شد دست برداشت. چیزی و هدفی در ذهنم بود. بدین سبب شب و روز مطالعه کردم. تکامل حیوانات و آناتومی و طبقه بندی ها و فرمولهای شیمیایی وغیره را. کوتاه ، شب و روز را یکی کردم . نمیخواستم فقط در دانشگاه تحصیل کنم. میخواستم همه چیز را دقیق و عمیق درک کنم. رسیدن به هدفم ضروی و حیاتی بود. بالاخره گام اول را برداشته و به دانشگاه رفتم. اما چیزی عوض نشد. مییبایست به مطالعه ادامه میدادم.

در آن روزها تنها کسی که دلگشایم بود ، و در سختیهای راهم مرا آرامش میداد ، هستیم «اود ریOdri» بود.
تازه دانشجو بودم هنوز نمی توانستم مستقل در آزمایشگاه کارکنم. از این رو بیشتر میتوانستم با اودری وقت بگذرانم. رشته یمان جدا بود ولی صحبت و ایام خوشی باهم داشتیم. کمترین حسن این رابطه آن بود که امکان میداد سختیهای رسیدن به هدفم را تاب بیاورم.وقت می یافتیم دیدار میکردیم و ساعتها باهم مشغول صحبت بودیم.اما من در مورد برنامه های آینده ام چیزی به او نمی گفتم.او فکر میکرد من تنها میخواهم پزشک بشوم و از این رو شیفته ی شغل پزشکی ام. و میکوشم.

می ترسیدم از اینکه خودم را مخفی کنم مرا نشناسند. همانطور که همه میکنند و کسی ندیده چیزی را نمی شناسد. بدین سبب تصمیم گرفته بودم صبر کنم. فکر میکردم وقتی دارو را درست کردم او هم مثل دیگران همه چیز را خواهد فهمید.
از اینکه مرا نفهمد و مجبور بشوم خودم را از او مخفی کنم هر چند که می ترسیدم ولی به اینکه او را دوست دارم مطمئن بودم...

سرانجام دانشگاه را به پیایان بردم وبه عنوان پزشک شروع به کارکردم.همچنین در آزمایشگاه به آزمایشات ادامه میدادم. کمبود وقت داشتم، مجبور بودم پول دربیاورم. از موفقیت کوچک ماه گذشته بگذریم ، بیش از 5 سال گذشته بود که من هنوز به نتیجه جامعی نرسیده بودم. بعد از بارها امتحان و تجربه .

تنها یکبار برای چند دقیقه توانستم احساسی را به زخم تبدیل کنم. از خاطرات بد دوران کودکی یکی را به یاد آوردم محلول را نوشیدم. بعد از چند ثانیه زخمی روی دستم پدیدار شد. در اصل از دیدن اینکه چنین حسی را سالهای سال توی خودم حمل میکردم مرا ترساند.حتی لحظه ای از دست خودم ناراحت شدم. تعجب کردم.در یک لحظه چندین احساس خود را دیده و تجربه کردم . و فهمیدم که احساس را دیدن خیلی فرق دارد با حس کردن آن. و دیدنش خیلی سنگین است.متأسفانه این کار بیشتر به من در جهت هدفم روحیه میداد .دیگر مطمئن بودم که دیگران هم برخوردشان مانند من خواهد بود. آنها هم با دیدن زخمها بهتر مرا درک خواهند کرد.
ادامه دارد