Skip to main content

نویسنده ی مقاله « شکا ف بین

نویسنده ی مقاله « شکا ف بین
آ. ائلیار

نویسنده ی مقاله « شکا ف بین بخبگان و مردم» را در عدم « ارتباط فکری و رابطه ی عینی» بین آنها توضیح میدهد، اما نمیگوید علت این عدم رابطه ی « ذهنی-عینی» چیست؟ و از چه ناشی میشود؟ چرا ساعدی این عدم رابطه را نداشت ولی اکنون دیگران دارند؟ و همینطور چرا صمد بهرنگی این عدم ارتباط را نداشت ؟ آیا فقط « خواست آنها» این رابطه را ایجاد کرده بود یا اینکه علتهای دیگری « خواست ارتباط» را در آنها به وجود آورده بود؟
خیلی ها میخواهند با مردم ارتباط داشته باشند و امکانات نیز هست اما نمیتوانند، چرا؟
چرا در نبود امکانات، ساعدی و بهرنگی می توانستند با مردم باشند ولی اکنون دیگران نمی توانند ؟
ساعدی و بهرنگی و مانند هاشان یک چیزی داشتند که دیگران ندارند . عشق.
عشق به دانستن، احساس کردن، تجربه نمودن، شریک شدن، دوست داشت انسان. عشق به رهایی انسان از رنج و بردگی. و شاد و امیدوار به چهره ی زندگی نگریستن.

صمد پا به پای شگردانش می نشست و می گریست . وقتی مادر ناتنی کودکی او را کتک میزد.
ساعدی شب به جای خواب با اینکه روانپزشک بود کمک میکرد مادری بچه اش را به دنیا بیاورد . و در دروستاها میگشت که رنج مردم را حس و تجربه کند. همینطور صمد به همراه باریکه آبی بخشی از دهات منطقه را زیر پا میگذاشت تا بداند برآن روستایان چه میگذرد. و...
چرا؟ به علت اینکه « آنها هنرمند-روشن اندیش- انسان و انساندوست» بودند . و «عسق به رهایی خود و انسان » به حرکتشان در میاورد. نگاهشان به انسان و زندگی ، نه بسته ، همچون کنونیها، بل باز بود.
آیا در « نخبگان» امروزی چنین خصایلی هست؟
اکنون پاسخ «بخبگان» به انسان و زنگی سیاسی ست ، نه انسانی. اما ساعدی و صمد پیش از هر چیز انسان بودند و انسانی زیستند.
صمد به دوستش نوشته بود « یوسف مامانی، نمیخواهم آدم بزرگی باشم- که نوشته ای- آرزو میکنم اگر بتوانم فقط انسان باشم.» نقل به مضمون- نامه های بهرنگی.
ساعدی نیز چنین بود« من با همه ارتباط دارم -نمی توانم بدون ارتباط زندگی کنم- می میرم.» و خیلی زود در پاریس مرد. وقتی از جامعه کنده شد.
ساعدیها دیدشان باز بود. اکنون دیدها بسته است. آنها جهان را میدیدند- ما تنها از پنجره ی خود حیاطمان را تماشا میکنیم.