Skip to main content

این خاطره کوتاه تقدیم به

این خاطره کوتاه تقدیم به
سازاخ

این خاطره کوتاه تقدیم به دخترم ژاله و نسل جدید
خاطرات شیرین افطار
ماه رمضان یادم می رفت که نباید چیزی بخورم، اتوماتیک وار بدون اینکه خودم بدانم در عالم بچگی بلافاصله آب یا نان می خوردم، از چپ چپ نگاه کردنهای دیگر اعضای خانواده که همگی از من بزرگتر بودند متوجه می شدم که روزه ام باطل شده، تا افطار جرئت نمی کردم چیزی بخورم، افطار هم که می شد همه عبوس دور سفره نشسته منتظر شلیک اذان بودند تا به غذا حمله ور شوند، من هم بخاطر خوردن یک تکه نان یا یک لیوان آب، همانند عضوی ناتنی از خانواده بایکوت شده در گوشه ای کز می کردم، تا می خواستم دستم را به سفره ببرم، می گفتند تو فعلا صبر کن، بگذار اول آنهائی که روزه هستند افطارشان را باز کنند،) مثل اینکه آنهائی که روزه گرفتند شق القمر کردند) تو که از صبح داری ( تیخیسان) می لومبونی، خلاصه خوردن یک لقمه

نان، هر روز کار دستم می داد و سر سفره افطار همه می خوردند و من همانند گربه گرسنه، مسیر حرکت لقمه ها را از بشقاب تا دهانها ، با چشمانم تعقیب می کردم، و بعد از اینکه همه سیر می شدند، ته مانده غذا را مثل اینکه جلو سگ غذا می گذارند، نصیب من می شد، از آن زمان بود که به رعفت اسلام پی بردم که از خانواده مهربان من، برای اینکه من را به روزه گرفتن وادار کند، یک شکنجه گر کودک ساخته بود.