Skip to main content

نگاهی به گذشته خواندن این

نگاهی به گذشته خواندن این
Anonymous

نگاهی به گذشته خواندن این مقاله جالب است.(
تازه یک سال از انقلاب نگذشته بود. کتابهای ممنوعه ی زمان شاه باز چاپ شده و به بازار وارد می شدند. این کتابها چون همگی جلد سفید داشتند و تنها نام نویسنده و مترجم (گاهی اسم مترجم هم نبود.) و اسم کتاب روی آنها درج شده بودند به کتابهای جلد سفید مشهور شدند. آثار مارکس، انگلس، لنین، استالین، مائوتسه تونگ، چه گوارا و مادر ماکسیم گورکی و آثار نویسندگان جبهه ی ملی و توده ای های قدیم و 53 نفر و... بسیار مد روز شده و به جلد سفید ملبس شدند

.
اینجانب هم کتاب پیغمبر مارکسیسم یعنی کاپیتال کارل مارکس را خریده و با ولع هر چه تمامتر در خانه ای در میدان ولیعهد زمان شاه و ولیعصر این زمان شروع به خواندن کردم. در آن خانه سه نفر زندگی می کردیم. خانه را یک پسر مذهبی طرفدار انقلاب اسلامی اجاره کرده بود و چون فکر میکرد که یکی از هم خانه ایهای ما مذهبی است یک اتاقش را مجانی در اختیار او گذاشته بود و از قِبَل او من و یکی دیگر از بچه ها هم آنجا پلاس شده بودیم. آنیکی اتاق را هم برادر دوستِ دوستِ ما که قدری از لحاظ ذهنی عقب افتاده بود غصب کرده بود. که هر روز صبح بر میخاست و نماز میخواند و ما را هم بیدار میکرد. ما هم یک وضوعی میگرفتیم و در اتاق را می بستیم و دراز میکشیدم و حمد و سوره را بلند بلند میخواندیم که او خیال کند که ما نماز میخوانیم. اگر شک میکرد که نماز خوان نیستیم به برادرش گزارش می داد و خانه از دست ما می رفت. یک نوشته ی «یاعلی» و نوشته ی دیگر «یا حسین» با رنگ طلائی را هم روی دیوار با پنس چسبانده بودیم تا اینکه تمامی شک ها بر طرف شود.


زیر این دو اسم من نشسته و در را هم از پشت بسته و کاپیتال را می خواندم. یک بالش گنده هم پهلوی دستم گذاشته بودم که اگر آن پسره در زد کتاب را زیر آن قایم کنم و سپس در را باز کنم.


القصه بجای او یکی از دوستانم با دو نفر دیگر به خانه آمدند. پس از سلام علیکی کوچولو. من که بسرعت کتاب را زیر بالش سرانده بودم بیرون کشیدم و دوباره از تعریف کالا شروع به خواندن کردم. یکدفعه مثل اینکه همه را برق گرفته باشد. بانگ برآوردند:


«جنبش در خیابانهاست و توی روشنفکر خرده بورژوا نشسته­ ای و داری کتاب کاپیتال را میخوانی!» گفتم اگر مارکسیست هستیم بایستی آنرا بخوانیم دیگر، مگر نه؟


یکی از بچه ها که اولین بار به خانه­ ی ما آمده بود و بعدها بنیانگزار سازمان رزمندگان در راه آزادی طبقه­ ی کارگر بدبخت و بیچاره شد. با سادگی و متانتی که داشت گفت: رفیق عزیز رهبران ما هم این کتاب را نخوانده اند. تو بخوانی و تمام کنی بایستی ترا با انگشت نشان دهند. همین الان ما بایستی جنبش را از دست ملاها بگیریم و سپس وقت فراوانی خواهیم داشت تا این کتابها را مطالعه کنیم.


من گفتم تا ندانم که مارکس چه میگوید مارکسیست نخواهم شد. بگذار جنبش را ملاها از دست ما بگیرند.


در اینجا بجاست که گریزی هر چند کوچک به دوسال پیش از این ماجرا بزنم. یعنی یکسال پیش از انقلاب بهمن ماه. همه جا شلوغ بود و از خارج از کشور بچه های کنفدراسیون کتابهای میکروسکپی به ایران وارد می­کردند. تمامی یک کتاب در یک صفحه آ3 چاپ میشد که تنها می شد با عینک ذره بینی و یا با ذره بین خواند. کتاب یک گام به پیش و دو گام به پس لنین هم گیر من و یکی از بچه ها افتاد و شروع به خواندن کردیم. دهها جا از ایسکرا نام برده شده بود. ما تازه وسط کتاب که رسیدیم فهمیدیم که ایسکرا اسم یک نشریه است. اسامی آدمها و نشریات گوناگونی را لنین رج کرده بود که ما ابدا نمی دانستیم که اینها کی هستند و چرا مورد اتهام لنین قرار گرفته اند. تنها میدانستیم که اینها آدمهای بدی هستند چرا که بنظر ما لنین بهترین بود. اولین بار که یکی از بچه ها کلمه ی رفیق لنین را بکار برد من از کلمه رفیق اش خنده ام گرفت ولی او با جدیت و تحکم هر چه تمامتر بمن گفت که «بلی رفیق شیرزاد لنین رفیق تمامی کمونیست هاست و او را باید رفیق بنامیم!» منهم گفتم باشد! رفیق! اما هنوز هم از آن بیان خنده ام میگیرد.ادامه دارد