Skip to main content

سالام اليكيم

سالام اليكيم
Anonymous

سالام اليكيم

A A A A
گوناز تی وی: امروز سه‌شنبه (30 اردیبهشت) مصادف است با 81-امین سالگرد وفات «احمد بئی آقااغولو» یکی از بنیانگذاران جمهوری دموکراتیک آذربایجان و از چهره‌های مهم اجتماعی-سیاسی

چهره‌های مهم اجتماعی-سیاسی آذربایجانی.

احمد بئی آقااوغلو در سال 1869 در شهر شوشا به دنیا آمد. او مشاور اول رئیس پارلمان ملی جمهوری دموکراتیک آذربایجان بود و در مذاکرات صلح پاریس نیز به عنوان نماینده آذربایجان حضور یافت.

این متفکر بزرگ آذربایجانی پس از سقوط جمهوری دموکراتیک آذربایجان به آنکارا رفت و علاوه بر کسب مقام مشاور ارشد مصطفی کمال آتاتورک در روابط خارجی، کرسی نمایندگی دومین و سومین دور پارلمان ملی ترکیه را نیز کسب کرد. او بنیانگذار خبرگزاری آنادولی ترکیه است.

احمد بئی آقااوغلو به زبان های روسی، فرانسوی، انگلیسی و فارسی نیز تسلط داشت و در سالهای نخست فعالیت فکری اش در آذربایجان در نشریه کاسپی که مهمترین حلقه فکری ترکان آذربایجانی را تشکیل میداد دست به قلم می شود و 512 مقاله را که در اکثر موارد یک صفحه کامل یا نیم صفحه از این نشریه قطع بزرگ بود را به خود اختصاص میدهد. اگر این مقالات اکنون به صورت کتاب منتشر شود بالغ بر چند هزار صفحه خواهد بود.

آقااوغلو در کتاب «کشور انسان های آزاد» آزادی را یک مقوله فکری در «بینش» انسان معرفی کرده و تاکید دارد راه خلاص شدن از بردگی با گسستن زنجیرهای درونی مسیر می شود. او چهار ویژگی غلبه بر نفس، دوست داشتن حقیقت، تحمل واقعیت و شایستگی را عامل رسیدن به آزادی می‌نامد.

قسمتی از متن کتاب «کشور انسان های آزاد»:

"من اسیر بودم
می خواستم آزاد باشم
زنجیرم را شکستم، دیوار قلعه را سوراخ کرده و بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم. صحرای بزرگی در مقابلم بود، نمی دانستم به کجا بروم، با سرگردانی چند قدم به جلو برداشتم. ناگهان یک دو راهی دیدم که در مقابل آنها دو تابلو نصب شده بود. بر روی تابلوها نوشته شده بود:

"جاده سمت چپ راه آزادی و جاده سمت راست راه بردگی". مسیر سمت چپ را به پیش گرفتم و تا صبح در آن جاده حرکت کردم.

هوا کم کم در حال روشن شدن بود که دیدم در مقابل یک قلعه قرار داردم. در مقابل قلعه با رنگ طلایی "کشور انسان های آزاد" نوشته شده بود.

با خود گفتم واقعا این همان جایی است که می خواهم باشم، خواستم وارد شوم اما نگهبانان راهم را سد کردند و گفتند: کی هستی؟، از کجا می آیی و به کجا می روی؟

گفتم من یک اسیر بودم، زنجیرم را پاره کرده و به اینجا آمدم و اکنون می خواهم آزاد باشم.

نگهبانان با دقت به من نگاه کردند. جای زنجیرها بر گردنم و دستبند بر روی دستانم دیده می شد.

گفتند بله می بینیم زنجیرهای اسارت را پاره کرده ای اما آیا زنجیر درونی را نیز پاره کرده ای؟

منظورشان را متوجه ندشم

نگهبانان گفتند پس باید به این سوال ها پاسخ بدهی:

-آیا توانایی غلبه بر نفست را داری؟
-آیا واقعیت را دوست داری؟
-آیا طاقت حقیقت را داری؟
-آیا شایسته آزادی را داری