Skip to main content

آغ سونگور

آغ سونگور
Anonymous

آغ سونگور
در زبان عامه مردم نقل است، هر از گاهی کولیان دوره گرد "قارایچی" در گوشه و کنار شهرها برای شعبده بازی بساط فالگیری و رمالی پهن میکردند. آنها با رقص و مطربی و خنداندن مردم

برای امرار معاش پول جمع میکردند. اغلب جعبه های حامل مار و میمون همراه خود داشتند، با رقصاندن مار تحسین تماشاگران را بر می انگیختند.
مردم به آنان بچشم مهمانان دوره گرد نگریسته انعام می بخشیدند.
روزی مرشد قارایچیها، "ماهاراجا" هندی را در خواب دید. ماهاراجا به او گفت؛ اگر عزرائیل بخوابت بیاد، پادشاه جهان خواهی شد.
قارایچی چنین چیزی را غیر ممکن میدانست. او تنها آرزویش این بود در در گوشه ای زندگی دنج و بی درد سری داشته باشد.
در فصل سرما که زمستان سر میرسید، قارایچیها دوباره به موطن اصلی بطرف هندوستان راه می افتادند. در موسم سرما بساط رمالی کم رونق میشد، بسختی قادر به امرار معاش میشدند.
روزی مرشد"قاریچی"ها خسته و کوفته بخواب رفت. همان شب عزرائیل بخوابش آمده به او گفت؛ هر آرزوئی که داری فردا به آن خواهی رسید.
قارایچی وقتی از خواب بیدار شد، دید تاجی بر سر، روی تختی نشسته ملائکه درکنارش به وی لبخند میزنند.
پرسید؛ من کجا هستم؟
ملائکه به او گفتند؛ تو در سرزمین آزربایجان هستی.
بدستور عزرائیل قرار است مدت کوتاهی اینجا استراحت کنی، تا با دیدن مناظر زیبای این منطقه، عقل و هوشت سرجایش بیاید.
روز دوم وقتی قارایچی از خواب بیدار شد دید عزرائیل کاخ با شکوهی توام با امکانات رفاهی خوبی در شهر برایش فراهم کرده پول هنگفتی نیز در اختیارش گذاشته است. قارایچی که از دیدن زیبائی های شهر، هاج و واج مانده بود، با ناباوری پرسید، نام این شهر چیست؟
ملازمان به او گفتند، اینجا شهر " اورمو" است.
قارایچی پرسید؛ اورمو کجاست؟
ملازمان گفتند اورمو سرزمین آزربایجان است. سرزمینی که بشما پناه داده است.
قارایچی چنان از مهمان نوازی مردم آن شهر خوشحال بود که آرزو داشت فرمانروای آن شهر شود.
بدین منظور ملازمانش را دورخود جمع کرده نقشه ای ریخت. او با پولهای گزاف عزرائیل قسمتهای خوب شهر، و زمینهای اطراف آنرا خریداری کرد.
مدتی از روی این قضیه گذشت. اما شهر همچنان آرام بود.
روزی قارایچی سراسیمه از خواب بیدار شد دید مردم عاصی فریاد کنان به او اشاره کرده میگویند؛ بیرون! بیرون!
قارایچی اول معنای آنرا درک نکرد، شب با اعصابی مغشوش و خسته بخواب رفت در نیمه های شب عزرائل به خوابش آمد.
عزرائل خیلی خشمناک بود، بر او نهیب زده گفت؛ این وحشیگریها چیه براه انداخته ای؟
مگر چه کرده ام؛ پرسید قارایچی.
عزرائیل گفت؛ از مهمان نوازی و مهربانی مردم سو استفاده کرده قسمتهای شهر را خریده ای.
عزرائیل به او گفت؛ اگر اینطوری پیش روی، مردم برضد تو عصیان خواهند کرد. تو باید زمینهای خریده شده و بخشهای شهر را بمردم برگردانی، از مردم شهر عذر خواهی کنی. در غیر اینصورت حادثه هولناکی در انتظارت است.
قاریچی گفت؛ من دسته های مسلح دارم، پول و حامی دارم. چه کسی میتواند بر من غلبه کند؟
عزرائیل گفت؛ دست اجل.
قارایچی با تمسخر گفت؛ حرفهای بچه گانه ای میزنی؟
عزرائیل گفت؛ من بحکم وظیفه ترا از عواقب این کار هشدار دادم. حالا خود دانی.
پس از این گفتگو عزرائیل او را وداع گفت.
مدتی از این قضییه گذشت. قارایچی نه تنها به حرفهای عزرائیل وقعی ننهاد، بلکه با گروههای مسلح شروع به آزار و اذیت و کشتار مردم کرد.
کار بجائی رسید ادعا کرد، تمام منطقه و شهر مال اوست.
قارایچی که اکنون خود را صاحب آن سرزمین میدانست، در صدد بر آمد خود را حاکم بلامنازع آن منطقه اعلان کند.
روزی در میان باغ مصفائی جشنی بر پا کرد. ساز و آواز و مطرب و رمال، مار و میمون درحال رقص و نمایش و شعبده بازی بودند، در این میان ناگهان قارایچی چشمش به یگ باز سفید افتاد. پرنده روبروی او بر شاخه درختی نشسته به او تماشا میکرد.
قارایچی از دیدن آن "سونگور زیبا" ذوق زده شده به زیر دستانش امر کرد جلوی قرقی تکه گوشتی انداخته بدامش بیندازند.
آنها فکر میکردند باز سفید برای شکار مار افعی انتظار میکشد، برای بدام انداختن آن، جعبه مار را نزدیک قارایچی روی میزی نهاده در آن را باز کردند.
مار افعی همینکه از جعبه بیرون خزید، سنگور در مقابل دیدگان آنان برق آسا بطرف مار حمله برده آنرا نزدیک صورت قارایچی نگه داشت. مار با دو جهش سریع بر چشمان قاریچی نیش زد.
او درحالیکه از شدت درد ناله میکشید، بطرز وحشتناکی زخمی شد. چندی بعد در اثر همان زخمها جان سپرد.
غرض از نقل این روایت آنست کولیتبارانی که از مهمان نوازی مردم آزربایجان سو استفاده میکنند، درس عبرتی از آن بگیرند.
و گرنه بقول عزرائیل؛ دیر یا زود، مزه سیلی اجل را خواهند چشید.