Skip to main content

عکس قدیمی

عکس قدیمی
Anonymous

عکس قدیمی
دوستی با تاسف از کم سوادی ایرانیان تعریف میکرد، میگفت فقر فرهنگی و حس ناسیونالیستی و غرور بیجا، ذهنشان را فرا گرفته در حالیکه مملکت در ورطه نابودی است.
او در میان حرفش گوئی چیزی به ذهنش

خطور کند گفت؛
تازه گی ها مطلبی در روزنامه ایرانگلوبال خواندم، از دروغ گوئی های نویسنده، حال آدم بهم میخورد. بعد پرسید آیا مطلب را دیده ام؟
گفتم؛ خوبه که نه بینم. رژیم آخوندی تهران انسانیت حالیش نیست.
گفت؛ این موضوع دیگری است.
او در صحفه تابلت تصویر مردی را نشانم داده پرسید؛ او را میشناسی؟
وقتی تکان سرم را دید گفت؛ تا دیروز خود را بمردم چپ نشان میدادند؟!
پرسیدم ؛ اکثریتی یه؟
گفت؛ قیافه اش مثل سواد آموزان کلاس اکابر میماند.
او بدنبال حرفش افزود؛ نمی دانم خبر ها را میخوانی؟ دولت ارمنستان به آزربایجان دوباره حمله کرده با آتش سلاحهای سنگین مناطق آزربایجان را هدف قرار داده، شماری از مردم بیگناه را کشته است.
تعجب میکنی؟؛ گفتم.
گفت؛ انتظارش میرفت.
گفتم؛ مثلی میگه؛ نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبعتش این است.
گفت؛ ارمنی بازیچه است. پشت پرده دستهای دیگری هستند.
او درحالی که باحساسیت به صورتم نگاه میکرد دنبال حرفش افزود؛
میخواهند راه ارتباطی ترکیه و آزربایجان را بکلی قطع کنند.
گفتم؛ فکر میکنی موفق میشوند؟
گفت؛ با همان عینک ناسیونالیستی دنیا را میبینند.
او گوئی به یاد خاطره ای بیافتد، در حالیکه تبسم استهزا آمیز بر لب داشت افزود؛ عموی من دبیر ریاضی و ادبیات بود، در فصل تابستان که مدارس تعطیل میشد، برای بزرگسالان کلاس سواد آموزی میگذاشت،
روزی در منزلش در بین عکسهای آلبوم، چشم ام به عکسی افتاد. در آن عکس چندین نفر درحالیکه هر کدام کتاب باز شده ای جلوی صورتشان گرفته بودند، انگار در حال خواندن بودند، دیده میشدند.
از عمویم جریان عکس را جویا شده گفتم؛ این افراد چرا بداخل کتاب زل زده اند؟
گفت: اینها افرادی اند به کلاسهای اکابر سواد آموزی می آمدند. بعد از یاد گرفتن خواند و نوشتن برای یادگاری عکس دسته جمعی میگرفتند.
پرسیدم؛ چرا به داخل کتاب زل زده اند.
گفت؛ میخواهند به بیننده نشان دهند سواد خواندن و نوشتن دارند.
بدوستم گفتم؛ این چه ربطی به موضوع ما داره؟
گفت؛ عکس درج شده در روزنامه ایرانگلوبال، آن خاطره را بیادم آورد.
گفتم؛ کدام عکس؟
گفت؛ عکس بالای مقاله.
منکه مطلب را نخوانده بودم نمیدانستم طرف کیه. گفتم؛ چی میگه؟
گفت؛ با چاخانهای باور نکردنی ناسیونالیسم و کشور گشائی ارمنی را تبلیغ میکنه.
گفتم؛ شما داشتی از عکس صحبت میکردی.
گفت؛ منظورم همینه.
او در حالیکه لبخند خفیفی بر لب داشت در ادامه کلامش افزود؛
در آن عکس یادگاری سواد آموزان کلاس اکابر به محتوای کتاب زل زده میخواستند به بیننده نشان دهند سواد خواندن و نوشتن دارند.
اما عکس ارسین نظریان درحالیکه کتاب باز شده ای در دست دارد، بجای توجه به محتوای کتاب، از پشت پنجره عینکش به دوربین عکاسی زل زده است. انگار میخواهد به بیننده القا کند سواد خواندن و نوشتن دارد.
از لحن گفتار دوستم نتوانسم جلوی خنده ام را بگیرم. گفتم؛ از روشنفکر ایرانی با روزی سه دقیقه مطالعه، هر انتظاری میتوان داشت.
گفت؛ همه اش از کم بود است.
گفتم همین ذهنیت های عقب مانده در شکل و شمایل آخوند، امورات ایران را سپرده اند بدست چین. فردا همه باید چینی یاد بگیرند.
دوستم در حالیکه افکارش مشغول چیزی بود، نگاهش را از دور دستها برداشته به چهره ام افکنده پرسید؛
میدانی به چینی" صبح بخیر" یعنی چه؟
با تعجب گفتم؛ چینی بلدی؟
او در حالیکه با ادا و اطوار خاصی، واژه "بئی جینگ " را میان لبانش زمزمه میکرد نگاهمان تلاقی کرد. در این هنگام صدای خنده ما مثل نارنجکی طنین افکند.
رهگذران هنگام رد شدن از کنار ما نگاههای فرح بخشی به ما میفکندند، شاید پیش خود فکر میکردند، چه انسانهای خوشبخت و با سعادتی هستیم که این چنین شادمانه میخندیم.
اگر آنها میدانستند که ما به سرنوشت غم انگیزخود میخندیم. شاید اشک شان سرازیر میشد.