رفتن به محتوای اصلی

دخترک وچریک مخفی

دخترک وچریک مخفی


یک ظهر گرم از پنجره به آخرین قسمت حیاط خیره شده است .درست همان جا که برگهای تاک مو روی خرند چوبی پخش  شده اند . آفتاب از لابلای برگ ها عبور می کند سایه روشن ها ی رقصان بر دیوار وحوض کوچک زیر آن حسی عجیب را در او زنده می سازد .حسی رخوت انگیز که گاه میل به خوابی آرام دارد وگاه غرق شدن در رویاهای دور دست . تلاش می کند تمامی جا هائی که این حس را داشته به خاطر آورد .سایه روشن های عبور کرده از برگ های گل های آفتاب گردان ودو کودک که زیر ساقه های آن سخت گرم بازیند وباغچه کوچک چونان جنگلی بزرگ به نظر می رسد  ,همراه حس غریبی که هنوز بعد از ده ها سال لذت آن لحظات را در او زنده می کند .آن دخترک کوچک همسایه حال کجاست ؟ سایه روشن افتاده بر پنجره های اطاقی آرام در خانه پدری و زنی که چادر نماز خود را بر رویش کشیده وتن به خواب نیمروز تابستان داده است .عطر ی لطیف اما دور در مشامش می پیچد .عطر زنی که حال خاک اورا در خود گرفته است .بیاد خانه کوچکی در تبریز می افتد  در فقیر نشین ترین قسمت شهر انتهای سیلاب قوش خانه . دو اطاق در سمت راست ویک اطاق کوچک در سمت چپ  با دو ایوان کاه گلی وستونهای چوبی نازک .وسط حیاط حوض کوچکی است با تاکی بلند که روی  داربست چوبی بالای حوض یله داده وخوشه های  انگورش تمامی داربست را گرفتنه اند. یک خانه روستائی اما در شهر.اطاق سمت چپ را به ماهی بیست تومان اجاره کرده است . این خانه امن  فردی اوست . هر چریکی علاوه بر خانه تیمی باید یک خانه فردی مخفی نیز داشته باشد که آدرسش را تنها خود او می داند..صاحب خانه مردی است از روستاهای قره داغ که چند سالی است همراه زن ودخترش به شهر آمده وساکن شده اند .بقالی بسیار کوچکی سر همان کوچه باز کرده وتمام وقت آن جا می نشیند . حتی ظهر ها نیز به خانه نمی آید . زنش نیز همراه دخترش که بیشتر از هژده سال ندارد در خانه گرم فرش بافیند .دار قالی را در یکی از همان دو اطاق بر پا کرده اند وبرای یکی از قالی فروش های تبریز فرش می بافند .دختر زیبائیست با دو چشم سیاه آذری وبینی کوچک که به لبی برجسته و هنوز کودکانه ختم می شود.با گونه های گل انداخته که فرش بافی ونشستن بر دار قالی نتوانسته به زردیش به کشاند . چند ماهی است که این خانه را به اجاره گرفته  .به عنوان سم پاش اداره کشاورزی که همیشه در ماموریت است وهر هفته یا دو هفته یک بار به شهر می آید .وسایل چندانی ندارد ,رختخواب , یک چراغ خوراک پزی همراه چند دیگ وبشقاب . چند کتا ب را نیز مخفیانه به خانه آورده وزیر تشک نهاده است  .خانه آرامی که هر وقت  فرصتی دست می دهد  به آنجا می رود وشبی  را در آن جا می گذراند .موقع آمدن به دکان بقالی سری می زند  با مشهدی هدایت صاحب خانه خوش بشی می کند خرید کوچکی می نماید , به خانه می رود  در اطاق را می بندد وبه کتاب خواندن مشغول میشود .این تنها زمانی است  که او می تواند رمان به خواند وبا قهرمان های آن ها خلوت کند.  کاری که در خانه تیمی ممکن نیست و حتی قابل مواخذه . "رمان میخوانی؟"
سید خانم زن صاحب خانه برایش چائی می آورد زن بلند بالائی ایست با گیس های سیاه وچار قدی که قسمتی از سر اورا می پوشاند بخشی از موهای خود را چتری می کند وروی پیشانیش می ریزد  .صورتی عضلانی دارد با دو جشم سیاه نافذ که با دقت به طرف مقابل خیره می شود وحکایت از اراده درونیش می کند. او خانواده را از ده به شهر کشانده است .می گوید:" در ده کاری نداشتیم این جا زندگی هزاربار بهتر است ." تنها همان یک دختر را دارند . "ده جای ماندن نبود ما که پسری نداشتیم که روی زمین کار کند .تازه از زمین که چیزی در نمی آید ." 
از زندگی در شهر راضی بودند .یکی دوبار مجبورش ساختند که شب با آن ها غذا به خورد .از کارش می پرسیدند از شهرش از پدر ومادرش واین که پسر خوبی است چرا ازدواج نمی کند . او متوجه نبود وجواب های از پیش آماده اش را می داد . یک ماهی می شد هر بار که می آمد دخترک برایش چائی می آورد .خنده کوچکی می کرد که چال کوچکی بر گونه هایش می افتاد وبعد بسرعت برمی گشت, برگشتنش چیزی شبیه دویدن بود .متوجه شده بود هر بار که  به حیاط می رود دخترک از پشت پنجره به او نگاه می کند وآرام خود را پس می کشد .از آن نگاه دزدکی لذت می برد وبه بهانه های مختلف هر بار که خانه بود از اطاق بیرون می  آمد تا چهره گل انداخته دخترک را ببیند .هر از چند گاهی جاروی کنار باغچه را بر می داشت وایوان مقابل اطاقش را که همیشه تمیز بود جارو می زد .اوایل دخترک از پشت پنجره نگاه می کرد , اما آخرین بار بیرون آمد وبه زور جارو را از او گرفت زمان کوتاه گرفتن جارو ولمس دست دخترک  طپش قلبش رابالا برد .طوری که خون به چهره اش دوید به اطاق برگشت.  قلبش هنوز به شدت می زدحسی زیبا تمام وجودش را پر کرده بود  .احساس دو گانه ای داشت . آیا یک انقلابی می تواند دزدکی  نگاه کند ؟ اصلا حق دارد به دختری فکر کندو با این سرعت قلبش برای کسی به تپد ؟ 
دلش می خواست بیشتر به خانه بیاید .فکر آن دخترک زیبا ی پشت پنجره رهایش نمی کرد . بخشی از ذهنش را گرفته بود .در خلوت خود تجسمش می کرد . این برای یک چریک ممکن نبود ! یک شب که به خانه آمده بود مرد همراه زنش به اطاقش آمدند . با یک قوطی شیرینی .می خندیدند و اندکی بعد دخترک با یک سینی چای وارد شد. او لرزش دست دخترک را می دید .چای را گذاشت وخارج گردید . مرد از هر دری سخن گفت ."چند ماه است که من وزنم ترا زیر نظر داریم پسر خوبی هستی .آرام می آئی در کوچه سرت را پائین می اندازی در خانه هم همه چیز را رعایت می کنی .من به سید خانم می گویم کاش پسری مثل تو داشتم .دیشب سید خانم گفت حال که پسر نداریم چرا دامادی مثل تو نداشته باشیم .ما یک دختر داریم .الحمداله  وضعمان هم خوب است وتو هم که کارمند دولتی تازه می توانی در بقالی نیز کمک کنی .هرچه داریم مال همین یک دختر است .دختر به این خوبی وزیبائی کجا می توانی پیدا کنی  ؟دهنت را شیرین کن ." 
او به زن ومرد ساده روستائی نگاه می کرد .به این که چقدر زندگی را آسان می گیرند ودنیایشان جه مقدار کوچک ودر عین حال زیباست .آن ها نمی دانند که روبرویشان یک چریک مسلح نشسته است .نمی دانندکه خانه مخفی چیست !چریک چه کسی است ؟وحشت کرداز خانه مخفی از این که این خانه آرام روزی لو برود , محاصره شود  واو ناگزیر از یک در گیری .به دخترک فکرکرد به چهره زیبایش در پشت پنجره به زن و مردی که دنیای زیبای خودرا داشتند و با چه زحمتی خشت بر خشت می نهادندراضی بودند از آن چه که دارند . من ،ما با این ها چه کنیم؟ ما ،من ، چگونه به خود اجازه داده ایم زندگی آرام آن ها را بر هم زنیم؟
این دوست داشتن خلق نیست ! این کشاندن یک خانواده, یک زندگی آرام به ماجرائی است که روحشان هم از آن بی خبر است . شرمنده  در چهره هر دو خیره شد چقدر دوستشان داشت .دلش برای دخترک تپید .حسی غریب را تجربه می کرد .می دانست اهل آن زندگی نیست .من دانست کیست وچرا این جاست .اما حسی فراتر بر قلبش پنجه می کشید ودخترک را تمنا می کرد. دختری که می دانست اورا دوست دارد .سرش پائین بود. غرق در فکر غرق در اضطراب ." من هم شما را مثل پدر ومادر دوست دارم این همه محبت شرمنده ام می کند ."تمام شب نخوابید. صبح کتاب های خود را در ساک دستی نهاد وبی آن که وسیله ای بر دارد  در اطاق راباز گذاشت,  نگاهی عمیق به آن حیاط کوچک به حوض آب به درخت مو به سایه روشن صبحگاهی و به دخترک پشت پنجره که این بار خود را پس نکشید . انداخت وغمگین برای آخرین بار از در خارج شد . 
ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

نظرات رسیده

البته رمان خواندن به طورعام که ممنوع نبود. بهترین رمان های ایران وجهان را نویسندگان ومترجمین چپ تقدیم جامعه ی ایران کردند.درخانه ی تیمی به دلیل این که کتاب های سازمانی ومطابق برنامه دردستورکاربود ، ممکن است وقتی برای رمان درنظرگرفته نشده باشد. درهرحال دستورسازمانی نبود وممکن بود ازخانه ای به خانه ی دیگرمتفاوت باشد

چ., 05.06.2024 - 14:05 پیوند ثابت
نظرات رسیده

Daryoush Maleki
درودبر شما بسیارزیبا حس های دوگانه را تشریح نموده اید .
بیان ان خانه فقیرانه و پاکی و یک رنگی ان خانواده فوق العاده استادانه بود .
چگونه صاحب چنین قلم‌زرین (به قول سینامنیعی Sina Maniee عزیز ) در حلقه کسانی بود که از خواندن رمان‌ شگفت زده شده و حتی ان را رسوبات خرده بورژوازی می دانستند؟

چ., 05.06.2024 - 14:04 پیوند ثابت
فریدون

عنوان مقاله
دخترک و چریک مخفی

آفرین به آقای محققی
باز آفرینی زیبای این رویداد دردناک بی نظیر است وچه ساده وبی خبر از خوشبختی، هزاران انسان خوشبختی خویش را به‌آسانی و بدون درنگ و لحظه ای فکرکردن قربانی موهومات پوچ کردند.
این خاطره یاداور هزاران جدایی غم انگیز خانواده ها در سازمان مجاهدین است. انسان هایی که با عشق پیوند زدند و برای هیچ و پوچ و خرافات ذهنی یک دیوانه مذهبی مجبور به جدایی شدند.
قدرت فریب و خرافات و تعصبات موهوم دینی آنچنان خرد کننده بود که مادر علیه فرزند و پسر علیه پدر وزن علیه همسر ابراز انزجار می‌کردند. بر این خرافات و سیاه اندیشی نفرت ابدی باد.

چ., 05.06.2024 - 08:52 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید