Skip to main content

● ادبیات

زیبا ناوک
در یک کافه دنجی خود را به یک چای بابونه با شیرینی خشک دعوت کردم. بعد از ساعتی کلنرین* خوش صورت را که شهرزاد می نامیدنش، برای پرداخت حساب خود صدا کردم. او با ناز و اطوار خاصی پیش آمد و گفت: مهمان ما باشید، بفرمائید! در حالی که کیف پولم را باز می کردم گفتم: من قصد پرداخت دارم، اما خوشحال هم می شوم که مهمان شما باشم.
سپیده حدادی مرندی
نه مثکه کشته ها زیاد بودن امروز سرش شلوغه؛خب از کدوم امام شروع کنم؟ باید حواسم جمع کنم همشون با هم صدا نکنم؛ تو رو در واسی و تعارف گیر میکنن هیچکدوم نمی یان..اوووممم..... مستقیم میرم سراغ آقا شاید چون آخرین اسمی که اون دنیا گفتم این ور یه کمکی کرد.
برزین آذرمهر
ا ز ذهن پر طراوت ِ شب
می گذ شت
ما ه!
مانند ه ی غزل
پر بود ا ز خیا ل!
لبریز،
ا ز ترنم پا ئیزه ی غروب
گلمراد مرادی
رمان نویسی یک حرفه است، نگارنده، این حرفه را به طور کلاسیک یاد نگرفته است. بهمین دلیل هیچ ادعائی در این زمینه هم ندارد، اما هنوز که هنوز است، با این سن و سال عاشق خواندن و نگارش داستانها و بویژه آن داستانهائی است که محتوای نه فقط تفننی، بلکه آموزنده هم داشته باشند.
علی امینی نجفی
در نهمین دوره‌ی جشنواره‌ی سینمای تبعید که با شعار دنیا خانه من است برگزار می‌شود، ۹۴ فیلم کوتاه و بلند از سراسر جهان شرکت داشتند. این فیلم‌ها، اگر به شکل خاص هم به تبعید مربوط نشوند، در هر حال نمایشگر اوضاع ناهموار سیاسی و شرایط نابسامانی هستند که انسان‌ها را به تبعید و بی‌خانمانی سوق می‌دهد.
مرد آرام ، آرام به طرف همسرش آمد و گفت: منظورت را نمی فهمم، خوب، معلومه رژیم های دیکتاتوری برای بقای خود دست به چنین اعمال غیر انسانی بزنند. مادر که از فرط دلشوره و هق هق گریه دچار سکسکه شده بود گفت: ولی در کجای دنیا، سراغ داری، که حکومتی به پسران زندانی خود تجاوز کنند!؟ حتی در زمان هیتلر هم با آن همه جنایت و ... در زندان به پسران تجاوز نشد.
حسین زندی
موسیقیدانی که بهترین اجراهای خوانندگانی چون استاد شجریان ، شهرام ناظری ، بسطامی ، حمید رضا نوربخش ازساخته های اوست .مردم این سرزمین بیش از سی سال در دردهای مشترکشان با عزیزانشان همرا شده اند وسرود « رزم مشترک » اور اسرداده اند اودر طی این سی سال در کنار آهنگسازانی چون حسین علیزاده ، هوشنگ کامکار ، و....موسیقی سنتی را از سکوت و سقوط نجات داد و به بالندگی رسانید مشکاتیان درکنار آهنگ سازی ونوازندگی سنتور , سه تاررا نیز در کمال استادی و بسیارشیرین می نواخت که...
نصرت شاد
گابریلا میسترال، زنی استثنایی: منتقدی، شعر او را انعکاس صدای مریم مقدس نامیده است. گابریلا میسترال میگفت که شاعر، رسانه زمان خود است و رابطه شاعر با خلق، مانند رابطه روح با جسم است. این جمله او را روی سنگ قبرش نیز حک کرده اند.
محمد فرخی یزدی
شعری از شاعر لب دوخته عصر اختناق که مصداق بارز اوضاع کنونی است: محمد فرخی یزدی - تهران- زندان قصر- اردیبهشت 1318
کیومرث نویدی
و زندان
پیش از آن که
درهای بستۀ پولادپوش باشد و
قفل‌های آهنجوش،
و بیش از آن همه،
پوستی‌ست،
پوستی فقط
تنیده پاک به تن‌پوش
غاده السمان شاعره سوری
سر آخر اگر پولی برایت ماند / برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند، / بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم: / من یک انسانم/ من هنوز یک انسانم من هر روز یک انسانم!
آریانه یاوری
من نفسهایت را در این شوره زار دوست می دارم/ واز چشمان شیشه ای قانونگذاران / از خیابانهای خاموش و بی صدا/ که خواب اسب های تیز تک و تند رو مردان شورشی را می بینند بیزارم/ از سلولهای تنگ / از حصارهای مخوف که فوج ستاره ها را بلعیده اند بیزارم/ من اینجا گامهای یک اعدامی را می شمارم
رضا مقصدی
آتش به جان ِ عاشق ِ آن باغ، می کشَد / شوری که شاعرانه صدا می زند ترا / دريا، نويد ِ سبز ِ ندا را شنيده است / اين موج ِ بيکرانه صدا می زند ترا زيبايی ِ زمانه صدا می زند ترا از هر طرف، ترانه صدا می زند ترا
آریانه یاوری
تنم در خیابان های کابل و کراچی به حراج می رود/ اندیشه در خون می رقصد/ خشم و غضب پشت درهای بسته گر گرفته / کفش هایتان را بپا کنید / در سطر سطر تمدن تنم شکنجه می شود / در تپش کوچه های فاصله هر روز به ذهنم شلیک می شود نبض هویتم در لجنزارها دارد فرو می رود
هیلا صدیقی
روز بیست و پنج خرداد در ضلع شمالی میدان آزادی به چشم خویش دیدم ساختمانی را که آتش گرفت و صدای تیراندازی دوباره بلند شد... اینبار تیرها تیر هوایی نبود... بوی خون از رگ این شهر بیرون زده بود. در اوج ناباوری ما شهید دادیم... سن و سالم قد نمی داد شاید ، اما از نزدیک لمس کردن این بازی های کثیف سیاست از درون خردم می کرد... این وحشی ترین و خشن ترین چهره سیاست بود که دست مردم را به خون هموطنانشان آلوده می کرد...بغض در گلویم شکل سنگ شده بود... گریه کردن را فراموش کرده بودم...
یاور استوار
احمدی نژاد آن خس و خاشاکِ تو امروز
شد دشمنِ شورشگر و بی باکِ تو امروز
امیدِ مویزی که از این مزرعه تان بود
در خمره شراب آمده از تاکِ تو امروز
آهای چه نشسته اید از همه جا بی خبر ! / پس بشنوید از من ِ راوی با خبر !/ باز خیمه شب بازی انتخابات شروع شد/ قلع و قم فله ایی کاندیداتورها دنبال شد/ باز نظارت استصوابی شورای نگهبان که کوس رسوایشان پیچیده است در حهان .
ناصر مستشار
طی 30سال گذشته ،حکومت اسلامی در ایران آنچنان سیستمی آفریده است که در تمام این سالها مردم خود انتخاب گر جلاد فکری و جسمی ،فرهنگی،اقتصادی ،ملی خودشان بوده اند که همه اینها باعث شگفتی جهانیان شده است!جهانیانی که سالها به هوش و استعداد ایرانیان حسرت می خوردند اما اینک سالهاست که شاهد این ماجرای تلخ شده اند که چگونه این مردم اسیر خنیاگران اهریمن صفت گردیده اند؟
رضا بی شتاب
شب با لبانِ تاریک
خاموش می خواند
رضا بی شتاب
فراموش می شوم / چو کولیانِ در گذر
آتوسا راوش
اگرمسافر معمولي نباشي و بخواهي با هر كدام به درد دل بنشيني مي تواني كتابي بنويسي پراز داستان هاي متفاوت داستان هاي آدم هايي كه اگر چه در اين گوشه از دنيا به حاشيه رفته و در حافظه ي فراموش شده ي جامعه جا خوش كرده اند ولي با تلاش و اميد سعي دارند تا در واگن هاي مترو سهم خود را از زندگي بيابند. سهم آنان از زندگي واگن هايي است كه از پي هم مي آيند ، هرچه واگن ها انبوه تر خوشبختي افزونتر. كتاب را ورق ها بسيار خواهد با نامي آشنا: انسان ها و واگن ها .
رضا بی شتاب
«محمود» جان/ از «مرگِ رنگ» مگو/ از دلِ شکسته ی شاعرانِ شباهنگ/ وان نقش های عاشقانه ی رؤیا/ بر تار وُ پودِ یاد/ از تاک ها که رها می شوند / لحظه لحظه در آینه / چون گیسوانِ یار/ افشان وُ روشن به روی دار/ زآوازِ ناتمام/ رمزی بگو
خسته شدیم، بسکه تو این مدت (بیش از رُبع قرن ناچیز ) تو سر و مغز هم زدیم، و هی از طریق رادیو و تلویزیون، تلفن، پالتاک و سایت، وبلاگ، مصاحبه، درد دل و گفتگو کردیم و در باره صحت و سُقم ِ مبارزات مردم مون و شیوه مبارزه شان نظر دادیم!
رضا بی شتاب
خنده اش جادوی عشق/ با سرانگشتش چو گلبرگِ بهار/ چرخِ دیگر زد قلم/ بر بوم، آزادی نوشت/ رنگدانه در تَعَب/ می تراود همچو تب/ از در وُ دیوارِ سردِ این حصار/ چشم بستم باز این تصویرِ کیست!
گلمراد مرادی
حاج کریم اهل شیراز و مقیم این شهر، یک مغازه دار و لوازم فروش ساده و بس مهربان و پرکار و صادق بود که همسر و چهار فرزند دختر و پسر داشت. حاج کریم قبل از حج رفتن در بازار شیراز کار می کرد و دو سالی بود که این مغازه را باز کرده و تازه هم از زیارت حج برگشته بود. پسر بزرگش محمد ازهمان سن هفت سالگی هنگامی که هر روز از مدرسه بر می گشت، یک سر به مغازه پدرش می آمد و به او کمک می کرد. او حتا روزهای جمعه و تعطیلات مدرسه هم یار و یاور پدرش بود.
از خرزبون بسته،حدالاقل بخشی از روستائیان عزیز کشورمان، مثلأ: برای شخم زدن زمین و یا حمل و نقل وسواری استفاده می کنند، ولی در وصفشیراین حیوان درنده همین بس که مانند این آخوندهای بی اصل نسب، جز پاره و پوره کردن آدمها و خوردن آنها کار دیگری از دستش بر نمی آید . حتی آفتابه را نمی توان با این جنایتکاران رژیم جهل و نکبت ، مقایسه کرد ، چرا که بالاخره آفتابه برخلاف سران حکومت جمهوری اسلامی درمواقعی خدمتگذار مردم است و کسی نمی تواند مُنکر این قضیه باشد.
راشل زرگریان
انتظار, لحظاتی که هیچ بشری مایل نیست آنرا سپری کند. دراین دقایق هرلحظه ای بمدت زمان طولانی تری تبدیل میشود. گوئی که زمان منجمد شده است. الا اینکه واقعه ای شاد ی بخش باشد. نام وبوی بیمارستان بطورناخودآگاه مرا بیاد انسانهای فقیر وتنگدست می اندازد. دراینجا فقر ازنظر محدودیتهای جسمی ویا روانی است و شاید هم هردوی آنها. این محیط یاس آور مرا همچنین بیاد زندان تاریک وبیروح می اندازد. هنگامیکه قدم به چنین محیطی میگذاریم متوجه میشویم که درزندگی هیچ چیز به ما وفادار نیست حتی بدن خودمان.
رضا بی شتاب
تو گُل بودی مو گُلدون این چه خوابه/ خداوندا تو دونی این عذابه/ اگه گلدونِ عمرُم رو شکستی/ هنوزُم بوی گل در پیچ وُ تابه/ نظر در هر چه می بندُم تو بینُم/ به هر سو می دوُم راهُم سرابه/ شبُم تاریک وُ روزُم مُرده انگار/ فقط اشکُم به دیده چون شهابه/ به دل گفتُم خبر داری تو از یار
راشل زرگریان
بازوی قوی کوه تحت کتف وبینی وموهای آشفته وپریشان ماه به روی ابردیگری که تکیه گاه نامیده میشد گم گشت. شانه پهن او ماه را بغل کرد. سپس اطراف او به سیاحت پرداخت. نقشه کشورهای دور وروزهای فراموش نشدنی را به روی پوست ظریف وکشیده اش ترسیم کرد. زوزه های شب درگوشه ای ازآسمان لایتناهی نیمه روشن وتاریک, سکوت را برانگیخت. شب خیالی اطراف ماه حساس وفرهیخته منقبض شد. هرنفس برآمده بین قلبهای آنها زنگ نامووزون ورخوت تاریکی را رها کرد. گردش دست کوه زیر ابر نرم ومطبوع ماه, گرمی خاصی به او عطا کرد
اوباما: محمودی جون، تو هم با این هوش و ذکاوت صاحب‌الزمانی‌ات،واقعأ باید جایزه نوبل امسال را به تو می‌دادند ! اولأ امام حسین ۱۴۰۰ سال است که شهید شده ، دومأ آن بزرگوار می‌دانست که یک روز من رئیس جمهور می‌شم! و باید با تو صحبت کنم! از این رو وقتی بچه بودم هر شب یک ساعت تو خواب با من فارسی کار می‌کرد! احمدی نژاد: اولآ تا این شیرین خانم است فکر نکنم بگذاره جایزه‌ای به من بماسه! دومأ، ببخشید ثانیأ، خودمونیم، امام حسین که عرب بود، چطور فارسی بهت یاد داده است!؟
یه نگاه به خودت بنداز......بعد از سی ســال....هنوز حقوق بشر را زیر پا میگذاری....هنوزم داری تو زندان آدم میکشی....بدبخت فلک زده!
آریانه یاوری
جوش و خروش زمین بوی آشنائی می دهد.سکوتم می لرزد در این پریشانی هوا و انگار زمین تسخیر عشقی پنهانی است.امواج یخزده از شراره های داغ زمین عاشق و مست به دریا پناه می برند.من کر گرفته ام از چوبهای آتشین. من بر انگیخته ام و لبی تر می کنم از این شراب کهنه ی خانگی.خانه پر از گلهای بهاری است و هیاهو در جنگل بیدار .در کف دستانم بوی اسکناسهای بچگی ام مرا مست می کند .انگار همان پیراهن گل گلی بهاری را بر تن کرده ام .مادر در تکاپو است ومادر بزرگ برای گلهای حسرتی دعا می خواند
رضا بی شتاب
ای گُلِ گمنام چرا خامُشی/ از نفسِ سردِ خزان بیهُشی!/ عطر بیفشان وُ تبسم دمی/ با دلِ تنها تو فقط همدمی/ غنچه مشو در خود وُ ماتم مگیر/ حُزنِ زمان می گذرد گرچه دیر/ چشمِ پُر از اشک به شادی نشان/ فرصتِ دیدار رسد این زمان/ گر شکنی رسمِ سکوتِ سبو
نرگس دختر سیاه چَردَه 14 ساله، با چارقد سیاه اش،که صورت او را دو چندان سیاه تر کرده بود،با چشمان نافذش که هیچکس جز خود اونمی داند در آن چه رازهای دردناکی نهفته است با سبدی نسبتأ بزرگ، و پُر از گُل های قرمز زیبا، به حستجوی مشتری می گشت. نرگس گُل فروش،با حرکات و لبخند های شیرین اش، بسوی عابرین می دوید و با جلو کشیدن سبد پُر گُل اش می گفت:شب عید نزدیک است، هیچی بهتر از گُل نیست!در هفت سین تان فقط یک گُل می تونید بگذارید، اونهم گُل سُرخ است!
راشل زرگریان
دریک دم احساس کردم مشغول سخنرانی هستم که متوجه شدم تقریبا سینی زرین او ازانجیر وآناناس خالی شده بود. نیمه تبسمی بمن عطا کرد وگفت: خب...سکسولوز خانم نظرت راجع به من دررابطه با غذا وسکس چیه؟ گفتم: کسی که صبروحوصله نداره, معلومه که عاشقه. درحالیکه شیشه شراب را مانند یک ساقی حرفه ای بدست گرفته بود گفت: درشگفتم با استدلالی که درمورد زمان داری اینچنین فکرمیکنی! اولین باربود که اوومن پس ازسالیان دراز آشنائی با هم نشسته بودیم. ستاره ومن سالها پیش دریک شرکت همکاربودیم.