تنم در خیابان های کابل و کراچی به حراج می رود
اندیشه در خون می رقصد
خشم و غضب پشت درهای بسته گر گرفته
کفش هایتان را بپا کنید
در سطر سطر تمدن تنم شکنجه می شود
در تپش کوچه های فاصله هر روز به ذهنم شلیک می شود
نبض هویتم در لجنزارها دارد فرو می رود
و در گلوی بیماران تبعیدی گم شده ام
درحجله های خودفروشان خیابانی گریه می کنم
جسدهای سیاه و متورم درخیابان های خواب لگد می خورند
و در انتهای وسوسه های تلخ ریا کاران بوته های تنم پژمرده اند
تکه های روحم را می سنجم
و روی کتاب های قدیمی ولو می شوم
و چقدر از نور گلوله بیزارم
گام های تمدن را می شنوم
و آواز درختان تناوری که از تاریکی بیزارند
من به فتح یک قله می اندیشم
و تصمیم صورتکی که پر از جیغ های بر هنه است
به شتاب پاهایم می اندیشم
به پرواز انفجار
خورشید را می بینم
کفش هایتان را بپا کنید
من فروریختن معابد ریا را می بینم
و تنم به آشفتگی سیاه مغزان می خندد
من در حجله های خودفروشان خیابانی خواب آزادی می بینم
کفشهایتان را بپا کنید
5 جولای 2009
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید