Skip to main content

ایضاً ایشان میگوید که، باید،

ایضاً ایشان میگوید که، باید،
Anonymous

ایضاً ایشان میگوید که، باید، به جای این همه خارجی، میرفتیم به سراغ ایرانیها!. این را هم ایشان به بزرگترین و سازمانیافته ترین اپوزیسیون تاریخ ایران میگویند، با این همه حامی و هوادار ایرانی و خارجی و آن همه گردهمایی هزارهزاران ایرانی وخارجی – آن هم در زمانیکه نود درصد ایرانیان- به هر دلیلی که به خودشان بستگی دارد- مرتب به ایران سفر میکنند. بوی مجاهد و شورایی دادن در هنگام ورود به ایران یعنی حکم دستگیری و شکنجه و حتی اعدام خود را در کیف دستی به داخل هواپیما بردن. نمیدانم که این چه سری است که ما پایگاه مردمی نداریم، تمام شده ایم، متلاشی شده ایم، استراتژیمان شکست خورده است و... و....... ! ولی ولاکن؛ هرچی میخواهی بگو، اپوزیسیون هم باش، و اما وای به حالت اگر در یک تظاهرات و گردهمایی شورا و سازمان شرکت کرده باشی. دراین صورت بلیت یک طرفه و وصیت نامه یادت نرود!

ایشان، در یک نوشته، گفته اند که چرا از شخصیتها و حتی "معلمین مدارس ایرانی" دعوت نمیکنیم. درحالیکه، همیشه و همه جا، این مقاومت، در چهارچوب طرح همبستگی ملی، با آن سه شرط: سرنگونی تمامیت رژیم، جدایی دین از دولت و تشکیل یک جمهوری براساس اعلامیه جهانی حقوق بشر، پذیرای همه بوده است. تا کنون یک شخصیت، که به واقع دل در گرو این سه اصل دارد، نه به ما چیز بدی گفته و نه از ما گله يي کرده است. اگر تصمیم دارند که مستقیماً عضو مقاومت و جبهه همبستگی یا صد در صد فعال نشوند این یک تصمیم مبتنی برزندگی خودشان است، که من بارها از بسیاری از دلسوزان شنیده ام. اینها، چه بسا بارها به ما خسته نباشید یا خدا قوت هم گفته اند، و تحسین و تجلیل کرده اند. بسیاری از شخصیتها با ما رابطه خوب دارند. نمونه اش مراسم خاکسپاری بانو مرضیه و مراسم بعد از آن در مقر مقاومت وشورا در پاریس بود.نمونه اش برخوردهایی که در کوچه و خیابان، افراد با نمایندگان مقاومت میکنند. من چندي پیش، در پاریس، به دو خانم ایرانی، درخیابانی برخوردم که اصلاً از ما نبودند. یکی شان مرا شناخت و به دیگری معرفی کرد. آنها گفتند که دستتان مریزاد همه میدانیم که دستگاه و تشکیلات شما بسیار جدی وفعال است، ما برنامه های سیما و مصاحبه های شما را می بینیم. ما آمده ایم به فرزندانمان سر بزنیم و برمیگردیم، خدا به شماها قوت و قدرت بیشتری بدهد. من چیزی نداشتم، جز قطره کوچکی اشک در چشم، که آن را نیز پنهان و از آنان دریغ داشتم. کم کم دارد دراین محافل، ودرغربت و سردرگمی و منفی بافی، تعریف "ایرانی کیست؟" هم گم وگور میشود. از این دست نمونه ها فراوان است. پارسال یک زن مسن، در یک قطار در اسلو، جلوی چشم دیگر مسافران، مرا، این بار به گریه تلخ و این بار مشهودی، انداخت. او با صدای بلند و اندوه و بغض گفت: فلانی من از ایران آماده ام. من سه فرزند آواره و پناهنده یکی درنروژ، دیگری در کانادا و سومی دراسترالیا ! دارم. تمام سال باید فرش و جاجم ببافتم تا بتوانم دوسه سال یکبار به دیدن آنها بروم. سه نفر در سه قاره به فاصله و پهنای کل کره زمین. نمونه دیگرش صدها پیام محرمانه است که از کانالهای فراوانی از داخل به مقاومت و به ما میرسد(برای من بیشتر از سرزمین اجدادیم لرستان سرفراز) و…و…و

باری ما هنوز، " دروغ چرا ....."، یک بار ندیدیم که خود این عضو مستعفی، که اتفاقاً مقیم كشوري است كه پر جمعیت ترین جامعه ایرانی را دارد- یعنی آلمان - وایضاً این همه سابقه بسیارطولانی زندگی در خارج کشور دارد- یک ”شخصیت” که هیچ، حتی یک نیم ”شخصیت” به ما معرفی کند حتی یک ایرانی مقیم آن کشور را، تا اگر ما اکرام نکردیم و به او خوشامد نگفتیم، آنگاه، با خیال راحت و فراغ بال و قوت گلو، سرنای شکوه را بنوازد. آقای محمدرضا روحانی، چند بار مرا ومسئولین مقاومت را به کسانی از این شخصیتها معرفی کرد و خود شاهد هستند که چه گذشت. آنها یک کلمه در شکایت و گله و عناد به ما چیزی نگفتند. خودش شاهد مراسم خاکسپاری بانوی هنر ایران در جوار مزار ونسان وانگوگ بود. بعضی از این شخصیتها- با معرفی خودش- به همراه ما با اتومبیل به گورستان اور آمدند.