Skip to main content

مرا به خیر تو امید نیست شر

مرا به خیر تو امید نیست شر
اقبال اقبالی

آورده اند که ...
یکی از شاعران پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده بیرون کنند . مسکین برهنه به سرما همی رفت . سگان به دنبال وی افتادند . خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند . زمین یخ گرفته بود . عاجز شد ، گفت : « این چه حرام زاده مردمانند ؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!» امیر از دور بدبد و بشنید و بخندید و گفت : « ای حکیم ، از من چیزی بخواه.»
گفت جامه خود خواهم اگر انعام فرمایی ؛ -
امیدوار بود آدمی به خیر کسان - مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان