Skip to main content

مردم شمال نیمروز حق دارند به

مردم شمال نیمروز حق دارند به
Anonymous

مردم شمال نیمروز حق دارند به اندازه کافی از آب هیرمند استفاده کنند. تا آنجا که حتی قطره ای هم به زابل نرسد. مقصر اصلی انگلیس است. بهتر است منتظر بمانیم تا ببینیم ایا انگلیسها به این مهاجرین آواره کمک میکند یا نه.

آقای دوشکی از روی انسانیت و دلسوزی این متن را نوشته اند. اینکه انگلیسها به ای موضوع توجه نشان نمیدهند، علت دارد. (زابل یا سیستان) امروزی که قبل از ۱۹۲۷.م. ایالت شمالی بلوچستان یعنی قسمتی از نیمروز بود، البته من به اندازه الس پهره ای که نوه حاکم نیمروز است و آقای دوشکی اطلاعات وسیعی از تاریخ بلوچستان ندارم. آنچه مینویسم هنوز در اذهان بلوچهای نیمروز باقی هست. در نیمه های بهار ۱۹۲۷ انگلیسها با ۳۰۰۰ سرباز و شخص رضامیرپنج با ۲۰۰۰ سرباز خراسانی، ازبک، افغان سیزده روز با بلوچهای نیمروز میجنگند و حتی با توپخانه هم نمیتوانند قلعه سکواه را فتح کنند. از اینرو دایر ژنرال انگلیسی به خونریز ترین سربازانش دستور میدهد تا هرچه میتوانند سرهای نوزادان دهقانان و رمه دارانی که در پائین و اطراف قلعه زندگی میکردند را بریده و بیاورند. شاهدان میگویند ۶۲ سر بریده شده کودکان گهوارهای تا چهار ساله ظرف سه ساعت جلوی پای رضاخان و ژنرال دایر انداخته میشود. سپس رضاخان به سربازان خود میگوید که سرها را میان دو پتو قرار داده و هشت سرباز آنها را با بیرقی سفید به قلعه ببرند و به محمدرضاخان براهوئی بگویند: اگر تسلیم نشوی به تمام روستاهای نیمروز حمله میکنم و هیچ بلوچی را زنده نمیگذارم. وقتی حاکم نیمروز ای عمل غیر انسانی را می بیند به یکی از آن هشت سرباز میگوید: برو به دایر بگو من فردا صبح جواب میدهم و هفت سرباز را تا جوابم اینجا نگه میدارم. حاکم نیمروز شب را با هفت وزیرش به مشوره می نشیند و نتیجتا به آنها میگوید، من صبح به تنهایی نزد آن شرورها خواهم رفت و برای شما و نیمروز امان میخواهم. صبح روز چهاردهم سردار با هفت سربازی که گروگان نگهداشته بود از قلعه پائین می آید و روی به ژنرال دایر میگوید: من تسلیم شما هستم و از بلوچهای نیمروز خواسته ام که با شما نجنگند و شما هم کسی را نکشید. سپس مشتی خاک از زمین برداشته در جیب خود می ریزد و ادامه میدهد، این سهم من از نیمروز و من اسیر شما.
دایر و رضاخان ششصد سرباز خراسانی را که داوطلب ماندن در نیمروز بودند به سرپرستی یکی از اقوام شوکت الملک(پدر اسدالله علم) مسئول تقسیم و شناسائی اراضی نيمروز میکند و خود با اسیرشان و بیش از هزار بار شتران و دهها هزار گاو و گوسفند به تهران باز میگردند. از آنجا که سردار نیمروز نوه علی خان براهویی بود و دختر علی خان مادر فیروز میرزا فرمانفرما، انگلیسها از اعدام وی صرف نظر میکنند. اما تا پایان عمر ۱۹۸۴ـ م. در منزلش حبس بود.
در ظرف مدت شش ماه شصت هزار خراسانی به نیمروز کوچ میکنند. رضاخان قریه نصرت آباد سنجرانی را زابل نام گذاری میکند و پادگان نظامی در آنجا می سازد. از اینرو مهاجرینی که به نیمروز آمدند در میان بلوچها به زابلی مشهور شدند.
جناب دوشوکی،
انگلیسها نیمروز را به سه قسمت تقسیم می کنند. از زرنج تا خواجه علی که مرز بلوچستان با پشتونستان هست به افغانستان، نارو را در ۱۹۴۸ به پاکستان و جنوب نیمروز را به ایران واگذار میکنند. شاید شرم فجایعی که انگلیسها در سرتاسر بلوچستان انجام داده اند، مانع از نشر مقالات شما باشد. و یا بقول الس پهره ای انگلیسها هنوز خود را مالک بلوچستان میدانند که نمیگذارند راه آهن زاهدان به کرمان وصل شود و اگر غرب از راه چابهار بخواهد کمکهای نظامی به افغانستان بفرستد، فقط مولوی عبدالحمید را در جریان میگذارد و اصلا از تهران سئوال نمیکند. و بسیاری مسایل که شما و الس بهتر از من میدانید.
من دلسوزی شما را احترام میکنم. اما اکثریت همین مهاجرین از زمان ژنرال دایر تا جمهوری اسلامی، ژاندارمها و پاسدارانی بوده و هستند که هر زمان به خون مردم بلوچستان تشنه اند. انگلیس آنها را آورد، حالا انگلیس اگر لیاقت و انسانیت دارد به آنها سرپناه و آذوقه بدهد.