Skip to main content

دوستی میگفت: زمانیکه از

دوستی میگفت: زمانیکه از
Anonymous

دوستی میگفت: زمانیکه از بازداشتگاه ساواک به زندان اوین منتقل شدم، شاه هنوز دراوج قدرت بود، و ساواک جلادی میکرد. دربند زندانیان سیاسی، بنا به مقرراتی که زندانیان بین خود داشتند، هر کس به نوبت خود، عهده دار وظیفه ای بود که هم مشغولیتی داشته باشد، و هم از اینطریق از بیکاری و انزوای پوک کننده زندان کمی کاسته شود. مثلا یکی زمین را جارو میزد، دیگری آبدارچی بود، آن دیگری ظرفها را آب میکشید، چهارمی دستشوئی را پاک میکرد،...و الی آخر. اما در میان آنان فردی که سبیلهایش را تا گوشه لبانش تاب میداد، تن به هیچکاری نمی داد. او که نسبت به دیگران آدمی خود خواه، از خود راضی و انحصار طلب بنظر میرسید، و مدام با نگاههای شبهه آمیز، و مظنون، رفتار و گفتار دیگران را میکاوید، در بحث و گفتگو ها نه تنها بکسی مجال صحبت نمیداد، حتا کوچکترین حرفی را نیز از کسی پذیرا نبود، و با رفتار و نگاههای تهاجمی اش فکر میکرد که

انگار رئیس زندان است و همه باید از او فرمان ببرند. زندانیان بین خود میگفتند؛ اگر روزی صاحب پست و مقامی بشود، بر کسی رحمی نمیکند. بجهت رفتار های رئیس مآبانه اغلب زندانیان از وی خوششان نمی آمد. مدتی به همین منوال گذشت تا روزی بین او و زندانیان سیاسی جر و بحثی روی داد. در اثر آن بگو مگو، ماموران زندان او را به بند دیگری منتقل کردند. بعد از رفتن او زندانیان نفس راحتی کشیدند. میگفتند؛ از خود خواهی و کله شقی او خلاص شدیم. اما چند روزی طول نکشید، که ماموران زندان دو مرتبه او را به بند قبلی بر گردانند. شایع شده بود که درآنجا بین او و دیگر زندانیان جر و بحث و در گیری فیزیکی روی داده بود. که زندانیان مایل به پذیرش او در بند خود نبودند. قضیه از این قرار بوده که او نزدیکهای صبحدم، در حالیکه دیگران در خواب بودند، با صدای بلند شروع بخواندن نماز میکرده است و مخصوصا ادای کلمات (اعو ـــــــ ض و .... بالــــله، من الشیطان ـــــــ الرررررر جین) را چنان غلیظ و با لحن مشدد و کشیده، ادا میکرده، که زندانیان از خواب سحری بیدار میشدند. البته آنان که اغلبشان چپی بودند، و اعتقادی به این جور چیز ها نداشتند، روزی یکی از آنان که از صدای بلند نماز و تکرار مکرر کلمات او، از خواب بیدار شده بود، در حالیکه هنوز چشمانش خواب آلود بوده، تشر زنان به وی توپیده و گفته بود: ـ مرتیکه! عقلت پاره سنگ برداشته، کله سحر نمیذاری بخوابیم!؟ طرف هم که مشغول نماز بوده، و در بین نماز نمیتوانسته به او جواب بدهد، از شدت غیظ و عصبانیت بخود می پیچیده جمله (اعو ـــــــ ض و ..... بالــــله، من الشیطان ــــــــ الرررررر جین) را مرتب تکرار میکرده است. بالاخره در اثر بگو مگوی آندو، زندانیان بند از خواب بیدار شده بودند. به سبب درگیری و جر و بحث، ماموران زندان او را دو مرتبه به بند قبلی باز گرداندند، بعد از این واقعه بندهای زندان تغییر کرد. و دیگر از او خبری نشد. سالها از این ماجرا گذشت تا روزی که شاهنشاه آریا مهر به زباله دان تاریخ سپرده شد، و داعش تازه نفس خمینی در نقش حزب الله، جند الله، انثار الله، و خواهران زینب، و امدادهای غیبی، بساطش را در تهران پهن کرد. روزی از میدان آزادی میگذشتم که ناگهان از حلقوم بلندگوئی صدای خش خش آلودی بگوشم رسید که هر از گاهی چیزی به عربی بلغور میکرد. شک کردم. پیش خود گفتم؛ این صدا را می شناسم. حدود چند صد نفر در آنجا جمع شده بودند و به سخنرانی گوش میدادند. جلوتر که رفتم بنظرم آمد قیافه آن فرد را میشناسم. ولی هنوز مطمئن نبودم. سالها زندان انسان را پیر و فرسوده میکند. وقتیکه بطرف سکوی میکرفون نزدیک شدم دیدم فردی که سبیلهایش را تا کنج لبهایش تاب داده بود، دارد سخنرانی میکند، از فردی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: ـ این فرد کیه؟ او سرش را از روی بیخبری تکان داد و گفت: ـ نمی دانم. کنجکاو شدم کمی جلوتر رفتم و از شخص دیگری موضوع را جویا شدم. گفتم: ـ این فرد سخنران کیه؟ او در حالیکه تعجب آمیز نگاهم میکرد، گفت: ـ نمی شناسی..!؟ ـ گفتم: نه! گفت: ـ آدم خیلی معروفیه ..! گفتم: ـ کیه؟ گفت: ـ شوخی میکنی...! گفتم: ـ نه، شوخی نمیکنم..! گفت: ـ برادر مسوده! گفتم: ـ مسود کیه؟ با لحن تعجب آمیزی گفت: ـ مسودو نمی شناسی..!؟ اندیشناک شدم. پرسیدم : منظورت رجوی است؟ گفت: آره! گفتم: ـ درمورد چه چیزی صحبت میکنه؟ گفت: ـ حرفاش خیلی باحاله! از شریعتی..! فردی که نزدیک ما ایستاده بود، و حرفهای ما را میشنید، در حالیکه از طرز صحبت او لبخند استهزا آمیزی بر لب داشت، سرش را بگوشم نزدیک کرد و گفت: ـ از هزار و چهارصد سال پیش صحبت میکنه..! گفتم: حرفهایش جالبه!؟ در حالیکه علامت صلیب برسینه میکشید، گفت: ـ خدایا بر تو پناه میبریم!