Skip to main content

آقای آ.ائلیار، با درود. زمانی

آقای آ.ائلیار، با درود. زمانی
Anonymous

آقای آ.ائلیار، با درود. زمانی که ما دبیرستان میرفتیم، روزنامه روی دیواری داشتیم وهر بار که مقاله ای خوب از دانش آموزی روی روزنامه دیواری میآمد، نویسنده آن یک مدادپاک کن وحتا یک خونویس پلیکان پاداش میگرفت. از این چیزها توی ایرانگلوبال نیست؟ نه؟ خوب، عیبی ندارد.
بازجو نادر صدوقی: اسمت چیه؟ شاهسوندی: من نمیتونم حرف بزنم. دارم درد میکشم. میبینید که پاهام تو گچه. از یک هفته پیش آب حسابی نخورده ام. آخه شما از جون من چی میخواید؟ بازجو: پدر... مادر... بگو اسمت چیه؟ ش: اسمم بابا شاهسوندی چند بار بگم آخه؟ بازجو: اسم رفیقات؟ چیه اسم رفیقات؟ ها؟ بی ... ها؟ چیه؟ انایی که سر مرز همرات بودند؟ ها؟ بی... ها؟ ایمشونا بگو! ش: من تنها بودم. خودم و فقط خودم بودم. بازجو: خوب تعریف کن! آمدم برم آب پیدا کنم که یک پیرزن با عصا پیدا کرد. عصایش را گرفتم وگفتم من نا ندارم وبه این عصا احتیاج دارم.

در عوض، بی سیمم را که باطریش خالی شده بود بهش دادم. بازجو: خوب خوب این قصه ها را واسه ننت تعریف کن. رجوی؟ کجاست رجوی؟ ش: من کسی را بنام رجبعلی نمی شناسم. وای نزنید. پاهم، وای پاهام. چه دردی! بازجو: پدر... حالا خودت را به آن راه میزنی؟ اینجا کمیته زد خرابکاری است، میدانی یعنی چه؟ ها؟ یعنی مرگ! یعنی اعدام. فهمیدی؟ سرباز ببرش اول بزارش توی قپان، بعدش پای تیر تا بدونه اینجا هتل الصدام توی بغداد نیست. ش: نه! نه! با کشتن من، خیلی از اطلاعات سوخته میشه! حالا خودتون میدونید. بازجو: خوب، حالا مثل آدم بشین اینجا وبنویس! بازجو پس از یک ساعت: خوب حالا شدی آدم! بارکلا! ش: از برادرخواهرم من چیزی دیگه نمیدانم. خودتان برید ببینید داره چکار میکنه. بعد از چهار سال، بازجو: تو یک نامه به ژان گراس بنویس و بگو که در ایران هیچکس اعدام نشده و این صدای تیرهایی که در شب و روز شنیده میشده، همشون را به کشته شدگان در جنگ میزدند وبعد لاشه آنها را به قبرستان منتقل میکردند. این کار انجام میشد تا زندانیان ماستاشون را کیسه کنند وبترسند. دولت همه زندانیان را به خارج فرستاده تا از شرشان خلاص شود. آخه کشتن این همه زندانی خرج دفن داره. قبر میخواد. آنهم قبر به آن گرانی! خوب اینها را که نوشتی واسه ژان گراس، ما تو را تا پای هواپیما میبریمت ومیفرستیمت به آلمان. در آلمان در اتاق نشیمن. بهار: خوب، خوب آقای شاهسوندی، شما بگوئیددد ببینم از کجا شما پول برای خرید مغازه دونبش و ماشین بنز 600 را بدست آوردید؟ ش: والا... بهار: هیچ چیز فعلا نگوئید! اول 20 دقیقه موزیک داریم، بعد اگر خواستی زبان درازی کن! 20 دقیقه بعد. ش: والا خوب شد که شما این پرسش را از من کردید. این بنز 60 است که بقیمت 2000 مارک از دوستانم با تخفیف بسیار بالاخریده ام. وفقط کسی آمده ویک صفر گذاشته جلوی 60. مغازه را با پول همسرم ومقداری هم از خودم که رویهم رفته 7000 مارک میشد و مقداری هم وام بانکی توانستم راه بیندازیم! من به این ماشین برای خرید اجناس از شهری بشهری دیگر احتیاج دارم. با آن رب انار، رب گوجه، کنسرو قرمه سبزی، کشک، سبزی خشگ، بادمجان وخیارشور به هامبورگ میبرم و زیر همه اینها چندتا کتاب هم میگذارم تا اگر وسط راه شیشه های خیارشور شکستند آبش صندق عقب را کثیف نکند. وگرنه کسی دیگر کتاب نمیخواند. بهار: خوب، خوب. حالا این مسائل را بگذاریم کنار. من خودم بعدا اگر چیزی لازم شد میپرسم. بگوئید ببینم چرا وقتیکه شما به آلمان رسیدید وآزاد بودید، یک نامه دیگر به ژان گراس ننوشتید ونگفتید آقای ژان گراس آن نامه ایی که من از ایران برایتان فرستادم، زیر فشار نوشته شده بود وحقیقت ندارد که زندانیان کشته نشده اند؟ ش: من هنوز درد میکشیدم و هیچ پولی حتا برای یک پاکت نامه نداشتم چه رسد به تمبر. الان هم پایم درد میکند از تیری که به مچ پایم خورده. بهار: خوب، خوب دیگه واسه من ناز نکن! من همه این چیزها را بخوبی میدانم. آقای ش بگو ببینم چرا در موقع مصاحبه، صورت شما مثل صورت دیگر مصاحبه شونده ها کمی شرمگین نبود؟ چرا شما در ضمن مصاحبه بابا کرم میرقصیدید؟ ش: آخه شما نمیتوانید شرایط من را در آنجا تصور کنید. آنجا من همش جیغ و فریاد زندانیان را میشنیدم ودراتاق مجاور نیز موزیک گذاشته بودند. پاهام تو گچ بود و از این دست به آن دست جا به جا میشدم تا دردم نگیرد. بهار: چه موزیکی گذاشته بودند؟ پس چرا چیزی از صدا وموزیک در مصاحبه بگوش نمی رسد؟ ش: موزیک « بزن، بزن که داری خوب میزنی» را گذاشته بودند خوب همه آنها صداخفه کن داشتند. بهار: خوب، خوب. من میدانم. حالا 10 دقیقه موزیک. حالا کار وبار چطوره؟ ش: خدا را شکر زندگی خوبی دارم. در میآید. من از شما بخاطر این مصاحبه بسیار بسیار تشکر وسپاس دارم.