Skip to main content

زبانی که می نویسم!

زبانی که می نویسم!
Anonymous

زبانی که می نویسم!
چیزی در درونم به حرکت در آمده بود و مدام در حال جنب وجوش بود . همچون ابری سرگردان در فضای لایتناهی که با وزش باد در حال حرکت بوده و آرزوی باریدن را در سرش می پروراند. این بود که نوشتن آغاز نمودم. قبل از این نیز می نوشتم اما به زبان موسیقی و ترانه هایی که احساسات درونی ام را هویدا می کردند، شادی ها و رنج ودردهای زندگی ام را ترنم می کردند.
اما روزی خواستم وارد دنیای کلمات شوم. این فقط یک خواهش درونی بود و بس. یک چیزی درونم پیدا شده بود که می خواست سرازیر شود، می خواست زنده شود. همچون زن بارداری که تنها چاره اش زاییدن بود مجبور به نوشتن شدم. آری مجبورشدم وگرنه هم خودم وهم نوزاد درونم محکوم به مرگ می شد.
وقتی می نویسم انگار پاره ای از وجود خودم که گم شده است را بر روی صفحه کاغذ پیدا می کنم. انگار نوزاد تازه به دنیا آمده ام را می بینم که لابلای سطور کاغذ مشغول

.. لابلای سطور کاغذ مشغول بازی کردن است. نوشتن یک به نوعی آرامم می کند. همانند راحتی بعد از زایمان، نوشتن مرا از یک درد خلاصی می دهد.
نوشتن ارتباطی است بین من و کاغذ. وقتی می نویسم درست در آن لحظه که شروع می کنم، تنها و تنها آنچه که در درونم غوطه ور است و در حال تلاش و تکاپوست اهمیت پیدا می کند و هیچ چیز دیگری مد نظرم نیست نه زبانی که با آن می نویسم و نه به آنکسی که نوشته ام را خواهد خواند اهمیت می دهم. در واقع اینها اتفاقاتی هستند که بعدا خودبخود به وقوع خواهند پیوست. این سخنم شاید نشان از خطای فاحش داشته باشد اما چه می شود کرد این من هستم و در فکر فریب خودم هم نیستم.
نوشتن با افکار آدمی، با احساسات درونی وی و عکس العملش نسبت به محیط بیرونی اش ارتباط تنگاتنگ دارد. نوشتن عین خود زندگی است برای من. وقتی می نویسم انگار توی اتوبوس هستم، انگار باران هستم که بر شاخ و برگ درختان پارک نزدیک خانه مان باریدن گرفته ام. و مثل دریاچه ای می شوم که در حال خشک شدن است.
درست همان لحظه که نوشتن را آغاز می کنم نه در فکر زبان نوشتاری ام هستم و نه کاری با ادبیات و این حرفها دارم . اصل قضیه اینست که از روز اولی هم که من شروع به نوشتن کردم، آشنایی چندانی هم با ادبیات نداشتم و آلان هم زیاد در فکر خلق اثر هنری نیستم من فقط می نویسم و دیگر هیچ و این مرا اقناع می کند.
سالهاست که بالاجبار از موطن خود دورم. همچون یک زخمی هستم که هم درد وطن، تنش را مجروح کرده هم درد دوری از وطن. روزی نشد که در فکر دریاچه اورمیه نباشم. از آن هم مینویسم، اما آنطور که دلم می خواهد نمی شود. ای کاش می شد فقط یک ماه، یک هفته و یا یک روز در کنارش می نشستم. درد درناها و آرتمیاهایش را ازنزدیک لمس می کردم. ای کاش می شد سری به روستاهای اطرافش می زدم و با پیرمرد رنجور روستا می نشستم و یک فنجان چایی می خوردیم و بعد می نوشتم.
ما همه مجروحانیم در آرزوی فردای بهتر و شادتربرای وطن و فرزندان وطن. فرزندانی که در طول زندگی پر فراز و نشیب خود با هزاران موانع گوناگون دست و پنجه نرم خواهند کرد، فرزندان اقصی نقاط ایران و کودکان موطنم آذربایجان.
وقتی از زبان و ادبیات آذربایجان سخن به میان می آید، از یک سو، یک وسیله ارتباطی بین مردمم و از سوی دیگر ابزاری جهت ابراز احساسات و افکار درونی فرزندان آذربایجان در ذهنم تداعی می کند. وقتی هم از لزوم زبان مادریمان سخن می رود، بالطبع هدفمان خلق آثار پربار و ظهور استعدادهای ارزشمند در عرصه زبان و ادبیات مادری مان از طریق فرزندان امروز آذربایجان می باشد. همان کودکانی که امروز به همراه خشک شدن دریاچه اورمیه بزرگ می شوند و در پای ارک تبریز غرق تماشای شکوه و عظمت آن هستند. ما که نتوانستیم تنها امیدمان به آنهاست..........
متن بالا را اگر خواستید می توانید به صورت نوشته ای جداگانه در سایت بگنجانید.
........
لینک مربوط به ادبیات دفتری را صرفا جهت مطالعه شما عزیز فرستادم. متنی بود که توی دو ساعت قبل از ارسال به شما نوشته بودم و حکایت نیم روزی از روز دوشنبه من در اینجا بود و بس. هیچ ارتباطی با ادبیات و زبان و اینها نداشت. اتفاقی بود در این محل و ارتباطی بود بین خودم و منی که در اینجا زندگی می کند. و زبانش را هم خود نوشتار تعیین کرد. گفتم حتما خوشتان می آید. دوستارت: احمدی زاده