Skip to main content

رازی عزیز من هم از شما تشکر

رازی عزیز من هم از شما تشکر
Anonymous

رازی عزیز من هم از شما تشکر می کنم و مایلم دو نکته را بیان کنم:
1- به نظر من وقتی یک نفر یا یک جریان یا سازمان و حزبی خطایی مهلک مرتکب شد، باید علتهای آن را ریشه یابی کرد و به از بین بردن علتها پرداخت وگرنه هر کاری که بکنیم، باز هم آن خطاها به صورتهایی دیگر و جاهای دیگر خود را نشان خواهند داد و به شکلی دیگر تکرار خواهند شد.
برخلاف شما من معتقد نیستم که اگر فردی، سازمانی و حزبی خطای عظیمی مرتکب شد، باید از سیاست کنار بکشد.این جریان اگر به ریشه ها بپردازد، خطاهای خود را نقد بکند و از این خطاها درس بگیرد، می تواند کار خود را ادامه دهد و در جامعه خود مفید واقع شود. اگر قرار باشد خاطیان را بکلی کنار بگذاریم و در کارها شرکت ندهیم، دیگر کسی و جریانی باقی نخواهد ماند بجز حاکمیت خطاکار که هرگز حاضر نخواهد شد خطاهای خود را کنار بگذارد و اعمال خودش را نقد و بررسی کند.
در مورد یک سازمان سیاسی هم

به نظر من انحلال آن سازمان و تغییر نام راه حل اصلی نیست چون زمینه های خطا همچنان باقی است و خطاها این بار با نامی دیگر و به صورتی دیگر تکرار خواهند شد.
در ضمن نمی دانم که چرا تصور می رود که این فقط حزب توده و سازمان اکثریت بوده اند که خطاکار بوده اند؟ خطای حمایت از جمهوری اسلامی بدون شک خطایی فاجعه بار بوده است ولی آیا سازمانهای سیاسی دیگر که راه مقابله با جمهوری اسلامی و راه دست بردن به اسلحه و خشونت را پیشه کردند، راه خطا نرفتند؟
2- به نظر من هر حزب و سازمانی در یک جامعه، از بطن همان جامعه بیرون می آید و از آن جدا نیست. واقعیت این است که جامعه ما یک جامعه مذهبی بوده و همچنان هم یک جامعه مذهبی باقی مانده است.
دیدن خمینی در ماه از آسمان که نیامد. از فرهنگ جامعه ما نشأت می گرفت. این فرهنگ در قرنها تاریخ این کشور ریشه دارد و رژیم پهلوی هم در اشاعه این فرهنگ، بخشا مقصر بوده است.
سازمانهای سیاسی ما از همین جامعه مذهبی و خرافی بیرون آمدند و طبیعتا نمی توانستند تافته جدابافته ای از آن باشند. اگر بطور کلی در نظر گرفته شود، تصور من این است که چپهای ما و سازمانهای سیاسی چپ ما، در مقایسه با آن عوامی که می گویید، فرسنگها جلو بودند ولی کاملا از آن جدا نبودند. اگر بخواهیم به آن چپی که شما در نظر دارید برسیم، تصور می کنم که این چپ باید هزاران فرسخ جلو بیفتند و نه فقط <فرسنگها>.
یادم می آید در سالهای دهه پنجاه بحثی در میان چپها درگرفته بود مبنی بر اینکه آیا پیشاهنگ باید همراه با توده ها حرکت کند و یا جلوتر از آن و تا چه اندازه جلوتر از آن.
به تصور من اگر این پیشاهنگ می خواست پیشاپیش توده ها هم حرکت کند، نمی توانست زیاد هم <جلوتر> حرکت کند به این دلیل ساده که خودش خیلی هم جلوتر از توده ها نبود.
شما به درستی به این امر اشاره می کنید که چرا همین چپها رفقای کشته شده خود را شهید می خوانند؟ جواب من این است که این چپ می داند که این رفقایشان به بهشت نرفته اند و دنیای دیگری هم وجود ندارد ولی به تصور من دلیل شهید نامیدن آنها همانست که با وجود اینکه معتقدند خدایی وجود ندارد، به هنگام جدایی از هم می گویند: خدا حافظ!!!
مارکس و لنین و استالین و تروتسکی و... فکر می کردند که اصل زیربناست و با تغییر زیربنا، روبنا به سرعت و خود به خود بغییر می یابد. در آن زمان پلخانف (به نظر من) درست ترین درک را از موضوع داشت و می گفت که روبنا به همان اندازه روبنا اهمیت دارد و اگر زیربنا را می توان با یک انقلاب تغییر داد، روبنا را با هیچ انقلابی نمی توان تغییر داد. روبنا بسیار مقاوم است و تا سالها و قرنها به حیات خود ادامه خواهد داد و چه بسا به عنوان عامل بازدارنده بسیار قوی عمل کند. (نقل به معنی و نقل از یادمانده های بحثهای دوران زندان شاه. الان دسترسی به کتابهای پلخانف را ندارم و اساسا به دنبال آن هم نیستم).
رازی عزیز، امیدوارم این بحث به شکلی ادامه یابد و البته نه تنها میان من و شما بلکه امیدوارم عمومی شود و به جایی برسد.
سلامت باشید.