Skip to main content

دفتر خاطرات عزیزم! می خوام

دفتر خاطرات عزیزم! می خوام
Anonymous

دفتر خاطرات عزیزم! می خوام یواشکی یه چیزی بهت بگم و اون هم اینه که امروز متوجه شدم که برخلاف پیش گوییها و فال بینیهای قبلیم، مثل اینکه این مرتیکه اسد به این زودیها رفتنی نیست. نمی دونم اشکال از این اسطرلابه، یا علت دیگه ای داره. اسطرلابش که جنسش خوبه چون ساخت ترکیه هست؛ ولی ... شاید هم نباشه! شاید جنس تقلبی چینی باشه و به اسم ترکیه بهم انداخته باشندش! حتما که این جوریه. خدا از این کمونیستا نگذره که هیچ خیری ندارن.
بگذریم، وای نمیدونی که چقدر دلم می خواست این مرتیکه اسد رو مثل قذافی همین جوری دیمی و بی محاکمه اعدامش کنن و بعد هم مثل دوره سلطان سلیم عثمانی خدا بیامرز، کله اش رو بزنن سر چوب و تو خیابونهای دمشق بگردونن!

حتی فکرش هم قند تو دلم آب میکنه. اون وقت میتونستم زودی بپرم تو ایران گلوبال و چند تا کامنت قشنگ بذارم و چند تا هم پیش بینی جدید ژئوپلتیک بکنم و دل این دهاتیهای فارسستان رو حسابی بسوزونم. اما حالا چی بگم اگه ازم پرسیدن که پس نتیجه پیش گویی قبلیت چی شد؟ جوابی ندارم بدم که! آخه دون شان منه که به این دهاتیا بگم اشتباه کردم و اینجاش رو نخونده بودم که ترکیه هنوز خیلی کار داره تا بشه همه کاره دنیا. کاشکی میتونستی یه خورده راهنماییم بکنی. بذار یه خورده صفحه های قشنگت رو ورق بزنم ...
آره! یافتم! آفرین! میدونستم که هیچ وقت منو مایوس نمیکنی. خوب، اینجا نوشته که من 4 سال پیش گفته بودم که یه هیئتی از روشنفکرهای تمام دنیا دارن میان ترکیه تا با رمز و راز پیشرفتهای ترکیه آشنا بشن. البته دفتر خاطرات عزیزم، تو که غریبه نیستی و خودت بهتر میدونی که این جا رو خالی بسته بودم. آخه اون هیئت داشتن میرفتن تا زندانیهای سیاسی کرد رو ببینن که اردوغان عزیزتر از جونم کرده بودشون تو هلفدونی؛ از بچه 15 ساله الی ماشالله. اما بعدش نمیدونم چه جوری شد که گند قضیه دراومد. اما من چی کار کردم؟ به روی خودم نیاوردم و به جای توضیح درباره چاخانی که کرده بودم، 10 تا 10 تا کامنت ژئوپولتیک گذاشتم. این جوری شد که قضیه ماسمالی شد و کسی هم الان دیگه چیزی از اون قضیه یادش نیست.
کلاً وقتی حق با آدمه، آدم باید یه خورده پررو باشه. اصلا مگه قرار بود به اون تروریستها مدال هم داده بشه؟ تازه اردوغان خیلی محبت کرده بود که اعدامشون نکرده بود. اگه میکرد، اون وقت جنازشون رو تو دیاربکر و وان میچرخوندیم و کلی تفریح میکردیم؛ مثل دوره سلطان محمد خدا بیامرز. اصلا هر کی شلوار گشاد بپوشه و بره کوه باید کردش تو هلفدونی.
تازه، من خالی بندیهام رو که از پیش خودم در نیاورده بودم. از رئیس جمهور همین کویرنشینها یاد گرفته بودم. چطور اون جفت و طاق خالی می بست و می گفت هاله نور دیدم و کارشناسای 100 تا کشور از من رمز و راز مملکت داری پرسیدن و از این حرفها؛ من هم همون جوری واسشون خالی بستم. به قول خودشون، خلایق هر چه لایق. من هم مثل اون هم پررو هستم، هم بیسواد، هم خالی بند. تازه دلشون هم بخواد که از سرشون زیاد هم هست.
دفتر خاطرات عزیزم، امروز درس بزرگی بهم دادی. یاد گرفتم که چاره هر دردی از رو نرفتنه. از در بیرونم کردن، غمی نیست چون از پنجره میام تو. مثل مگس و سریش سماجت میکنم. سنگ پا که شنیدی؟ من سنگ پا رو از رو میبرم. حالا چه فرقی میکنه که همه حرفام یه پول سیاه بیارزه یا نیارزه. مهم اینه که حال این فارسستانیهای کویر نشین رو هر روز بگیرم. خوب، امروز دیگه خسته شدم. آخه به زیاد فکر کردن عادت ندارم چون ما ترکها بیشتر اهل کار و کارآفرینی هستیم تا شعر و شاعری و وراجی. حالا برم بخوابم تا فردا.