Skip to main content

ادامه:

ادامه:
آ. ائلیار

ادامه:
من خیلی به زحمت توانستم زبان فارسی را تا حدودی بیاموزم. تا کلاس سوم ابتدایی همیشه هفته ای جند بار به خاطر نفهمیدن این زبان کتک میخوردم. در کلاس اول ابتدایی معلم - آقای رومیچی-که یک آذربایجانی بود -هر دفعه با کمر کتکم میزد. کاهاً میخ حلقه ی کمر به دستم فرو میرفت و زخمی میشدم.
یک بار پدرم دید دستم زخمی شده- با این تصور که باز با بچه ها دعوا کرده ام - نوازشم داد.
گفتم: «منو چرا میزنی، با کسی دعوا نکرده ام ، معلم با کمرش زده .»
«خوب کرده باید درس بخوانی.»
کلمات فارسی را نمی توانستم به خاطر بسپارم. همینکه از مدرسه بیرون میامدم همه را فراموش میکردم. چاره ایکه اندیشیدم این بود :

با خود گفتم :(ترجمه ی فارسی فکر)
«چون کودکم "فارسی" فراموشم میشود- بهتر است تا خانه به یاد داشته باشم و به مادرم یاد بدهم . هروقت لازم شد ازاو بپرسم».
همین کار را کردم. وقتی عصر بعد از توپ بازی به خانه برگشتم پدر گفت:
« پسرم بخوان ببینم امروز چه یاد گرفتی ؟»
نتوانستم . همه چیز فراموشم شده بود. از مادر کمک خواستم. بلد نبود. با او دعوا کردم.
«پسرم چرا دعوا میکنی، من که بلد نیستم!»
« آخه من به شما یاد دادم.»
«جانم من سواد ندارم...»
پدر گفت :« با مادر دعوا نکن.سعی کن خودت همه چیز را به خاطر بسپاری».
تا کلاس چهارم ابتدایی نمیدانستم «دارا» یعنی چه؟ « عروسک» یعنی چه؟
درکلاس اول ابتدایی درس ما این بود - که دستم را بارها زخمی کرد:
« دارا-آذر
کتاب دارا- عروسک آذر
دارا توپ بازی میکند- آذر توپ بازی میکند
توپ دارا- عروسک آذر»
اما دراین ایام قصه ها و ترانه ها و اشعار زیادی را از فرهنگ فلکلوریک و شفاهی خودمان بلد و حفظ بودم .
---------
این گوشه ای از زجر میلیونها کودک غیرفارسی زبان ایران بود. آیا نویسنده نمی توانست داستانی -نه مستقیم که شاید سانسور میشد- بل ثمبلیک و یا حتی شعری رمزآمیز بنویسد و به خشونت علیه کودکان بی پناه اعتراض کند و نشان دهد چه جهنمی برایشان درست کرده اند؟ نه میتوانست. ولی ناسیونالیسم ذهنش اش را کورکرده بود. همین جوری که آشوری با نیچه کورشده است و دیگران نیز.
نویسندگانی که مثل خانم ترابی اکنون اعتراض میکنند سازندگان دموکراسی ایرانند. سازندگان جامعه ی متحد ایرانند. و آبروی فرهنگ انسانی فارسی.
بله این شکنجه های روحی و جسمی اکنون هم به نوعی ادامه دارد...