Skip to main content

در ادبیات قدیم آذربایجان ،

در ادبیات قدیم آذربایجان ،
آ. ائلیار

در رابطه با سئوال کیانوش عزیز:
در ادبیات قدیم آذربایجان ، وهمینطور در شعرهای شاعران بزرگ و کلاسیک آذربایجان اعم از محمد فضولی و عمادالدین نسیمی، نباتی و دیگران تا جایی که اطلاع دارم ،شعر«ضد زن» ندیده ام.برعکس فضولی منظومه ی لیلی و مجنون نوشته و نسیمی از مکتب حروفیه ، انسان -اعم از مرد یا زن- را به مقام خدایی ارتقاء داده است:

«سنی بو حسن و جمالیله، بو کمالیله گؤروب- قورخودولار حق دئمیه،دئندیلر انسان دئدیلر»
« ترا با این حسن جمال و کمال دیدند و ترسیدند، حق بنامند، برگشته،انسان نامیدند- نسیمی»
همینطور دربایاتی ها که قدیمی ترین شعرهای شفاهی ست ودر داستانهای فولکلوریک نه تنها چیزهای ضد زن ندیده ام حتی زنها
در رهبری قیامها علیه فئودالها شرکت دارند. مثل نگار کوراوغلو و هجر در داستان قاچاق نبی.

در داستان کوراوغلو بنا به نوشته ی صمد بهرنگی نگار درنبود کوراوغلو رهبری «چنلی بئل=کمره ی مه آلود» ، پایگاه قیام ، را به عهده میگیرد.
کلا در ادبیات قدیم کتبی و شفاهی آذربایجان درهزاره ی اخیر تا جایی که دیده ام «شعر ضد زن» آنچنان که به ادبیات فارسی قدیم اشاره میکنند سوراغ ندارم. در کتاب دده قورد ، که یک متن قدیمی و داستانی ست ، چیزی که دال بر ضدیت با زن باشد ندیده ام. بیشتر عکس موضوع مطرح است. دوست داشتن زنان-نقش برابر با مردان- حرمت و احترام زنان- چیزهای مثبت دیگر به فراوانی وجود دارد.

شاید چیزهای منفی هم باشد که آنقدرناچیز بوده اند که بازتاب نیافته اند.
افسانه یی هست که اشاره به رفتارهای زن دارد و مرد میخواهد از دست زن رها شود.
از رفتار زنش عاصی ست . مثل افسانه ی «خجّه=خدیجه».

این افسانه را انجوی شیرازی در کتاب «گل به صنوبرچه گفت» آورده به نام «فاطمه قرقرو». ولی طبق نوشته ی فرهنگ افسانه های مردم ایران-تألیف درویشیان-رضا خندان، تحت عنوان «خجّه چاهی» آمده است. ننوشته اند از کدام خلق است. اما در آذربایجان هم این افسانه را گاها نقل میکنند. گره افسانه اینجاست که «ماری ازدست زنی قرقرو و وراج و ایراد گیر فرار میکند.» داستان دیدگاه سازندگان آن را به «مشکل قرقر گی» نشان میدهد.
روایتها مختلف است. شخص به شخص و منطقه به منطقه فرق میکند.

کوتاه شده ی قصه ی «خجّه »: البته به روایت ائلیار:

زنی به نام خجّه با شوهر خود که «عمله روستا» بود در دهی زندگی میکردند. زن خیلی بد اخلاق و وراج بود و درخواستهای نابجا از مرد میکرد. مرد جواب میداد من عمله هستم و درآمد زیادی ندارم. باید به داخل و خرجمان توجه کنیم. اما زن گوشش به این حرفها نبود. سرانجام مرد گذاشت از خانه رفت. به دور-دورها که پول دربیاورد و هم مدتی از دست خجه راحت باشد.

زن در نبود شوهر دعوا و مرافعه را با همسایه ها شروع کرد. همسایه ها به کدخدا شکایت کردند . بعد از نصیحت و تنبیه و شکایت چند باره بالاخره کدخدا دستور داد خجه را به چاه انداختند. چوپانی آمد آب بکشد. ناگهان دید در سطل یک مار چنبر زده است. چوپان خواست مار را دوبار به چاه بیاندازد. مار گفت «ترا خدا این کار را نکن- از وقتی که خجه به این چاه آمده من اینجا زندگی ندارم. مرا نجات بده. »

چوپان رحم کرده مار را آزاد کرد.
مارگفت «چیزی از من بخواه شاید توانستم آنرا برایت فراهم کنم»
چوپان گفت« تو یک مارهستی چطور میتوانی مرا به آرزویم برسانی. اگرمیخواهی کمکم کنی، مرا به عشقم برسان.»
مارگفت «باشد. عوض خوبی ترا جبران میکنم». ورفت.
چوپان خجه را هم بیرون آورد . که به خانه ی پدرش در ده دیگر رفت.

بعد از مدتی- درمنطقه خبر پیچید که ماری به گردن دختر خان حلقه زده و ول کن نیست. چوپان از علائم مار دانست که آنرا می شناسد. از سوی دیگر او و دختر خان عاشق یکدیگر بودند ولی از ترس پدردختر عشق خود را مخفی کرده بودند.

چوپان فکری کرد و رفت پیش خان و گفت «به شرطی که مرا داماد خودکنی مار را دورمیکنم. اگر نکردم گردنم را بزنید».
خان پذیرفت. چوپان رفت به گوش مار گفت «من با تو کاری ندارم. فقط آمدم خبر بدهم که خجه میاد!». وقتی مار نام خجّه را شنید پا به فرار گذاشت.
چوپان هم داماد خان شد.

اینکه زن چوپان هم مثل خجّه بود یانه - ما نمیدانیم...
باید چوپان را دید و پرسید.